آدم عوضی! [قسمت نود و دو]
هیچگاه به پاسخ روشنی نرسیدم که آیا ارتباطی بین من و هندیان مهاجر هست یا نه!؟ یا همهاش تصادفی است؟ آنان را ناخواسته بسیار دوست داشتم و سعی میکردم با برخیشان ارتباط بگیرم، اما این ارتباط گرفتن به شکل دیگری بود. چون بسیاری از آنان را طعمهی خودم کرده بودم. شاید علاقهی زیاد از سر نفرت زیاد است!؟ زیرا زندگی من عجیب به هندیان گرهخورده بود. اینکه مادر اجارهای من هندی بود و آن عکس زن هندی از لای دفتر و کاغذ پدرم افتاد، تا برای آن عکس، داستانی ببافد که هرگز باور نکنم و آن زنان مهاجر هندی که چشمهایشان را درمیآوردم و مردان مهاجر هندی که در طبقهی دهم با ۱۶ دختر حشرونشر میکنند و اکنون در برابر کسی که روی تخت بیمارستان در انتظار محبتی مجهول خوابیده و باید حجم زیادی از تمام دارایی و پساندازم را برای نجات جانش هزینه کنم. آنهم برای کسی که قرار بود او را طعمهی خودم کنم، همه و همه حضور پررنگ هندیان را در زندگیام نشان میدهد. درودیوار پُر از زنان و مردان و کودکان هندی است، من و این هندیان نگونبخت یکچیز بسیار مشترک داریم و آن آوارگی است.
تا به هوش آمدن آن دختر توموری، بیدار بودم و تا ریکاوری کاملش به منزل بازنگشتم.
او به هوش آمد بیآنکه بداند چرا بیهوش شده و اینجا چه میکند و چه تودهی عظیمی از سرش خارجشده؟ رنگ و رویی بر صورتش نبود، عین گچ، نازیبا و نزار به نظر میرسید، چشمهایش را بهآرامی گشود آنقدر آرام، که گویی چندین ساعت طول کشید. شاید هم بعد از گشودن چشمانش، چیز واضحی نمیدید. اگر هم میدید برایش قابلدرک نبود. همراه ناشناخته، شرایط ناشناخته، مکان ناشناخته و زمان ناشناخته تمام شناخت و ذهن آدم را نسبت به خودش هم از بین میبرد. اما آدم که چشمش را باز کند انگار دیده به جهان میگشاید، برای کشف تازهها و چیزهای جدید. گشودن چشم، یک تولد است. شاید بعد از بیداری از خواب هم ما به دنیا میآییم. بیداری همیشه لذتبخش است.
پرستار و دکتر خیلی زود روی سرش حاضر شدند و از حسگرهای متصل به بیمار فهمیدند که به هوش آمده بنابراین نیازی به اطلاع دادن به آنها نبود. چندین جملهی تخصصی پر از کلمات نامفهوم بین خودشان ردوبدل کردند و از اینکه عمل موفقیتآمیزی انجام داده بودند لبخندی غرورآفرین بر روی لبانشان نقشبست.
دکتر روی سر بیمار خمشده بود و سعی داشت به او بفهماند که جان سالم به دربرده آنهم با کمک دستان جادوگر پزشکیاش. اما گفت، رباتها خیلی خوب عملت کردند بینقص و سریع. سپس انگار برای نشان دادن نقش بیاهمیت خودش دراینبین گفت، البته با نظارت مستقیم من.
تا آن زمان نمیدانستم رباتها تمام جراحیها را انجام میدهند شاید چون هرگز بیمار نشده بودم یا شاید به این حدت و شدت کار بهجایی نرسیده بود که از دست انسان بیفتم توی دست ربات.
مشخص بود، پزشکان فقط نقش اپراتورهای دستگاهها را داشتند کسانی که فقط شاید دکمهی خاموش روشن کردن رباتها را میدانستند کجاست. یک آن یاد هزینهی سنگینی که بابت عمل آن دختر متحمل شدم افتادم. بهواقع رباتها کارها را میکنند و آدمها پولش را میگیرند. بردگی فناوری یعنی این. اربابرعیتی تکنولوژی هم یعنی همین. فقط نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم به نجات جان این دختر آری بگویم؟ او طعمهی من بود، قرار بود چشمانش را دربیاورم نه آنکه هزینهی هزاران چشم درآورده شده را برای جراحی مغزش، خرج کنم. اما در شرایطی قرار گرفتم که نه نتوانستم بگویم. اینکه پول من او را از مرگ رهاند یا دقت ربات یا چشمهایی که بیرون کشیدم، هنوز مشخص نیست اما اینها همگی حلقههای به هم تنیدهای هستند که بدون وجود یکی، دیگری قادر به شروع کار نیست، هرچند مطمئنم ربات بدون دریافت هزینه، این عمل را انجام میداد!
پرستار همچون شعبدهبازی که میخواهد تماشاگرانش را فریب دهد. پلکهای دختر را با انگشتانش بالا پایین کرد و معاینات مختصری روی بیمار انجام داد و به هیچ مخاطبی گفت، سطح هوشیاریاش تا چند دقیقه کامل میشود. مشخص بود بیمار هیچچیزی را نمیفهمید و نمیشناخت حداقل من اینگونه تصور کردم اما سالم و زنده به نظر میرسید، همین کافی است برای نمردن!
حس کردم دکتر میخواهد برگردد و چیزی به من بگوید، که یک آن از آنجا خارج و در چشم به هم زدنی غیب شدم.
از آن روز، دیگر آن دختر را ندیدم. تا آنکه امروز دقیقاً وسط روز در آستانهی درب خانهی ما سروکلهاش ظاهر شد و در نگاههای خشک زدهی من لبخندی کشدار زد و منتظر واکنشم ماند که جز بهت و حیرت چیزی دستگیرش نشد. زیبا بود، بهغایت زیبا، شاداب، خوشپوش و خوش عطر و بو. یک خانم مجلل بود پر از وقار و هوش. پر از هزاران سلام به جهان! و من در برابر او یک جوان ریشو لاغر و بیریخت بودم که انگار قرنها از ظاهر و باطن با او فاصله دارم.
اینکه او از کجا مرا پیداکرده باید بررسی میکردم که مهلت نداد و خیلی سریع جلو آمد و با همهی وجودش مرا به آغوش کشید و بوسید و پدرم همزمان گفت، پسرم به عضو جدید خانواده خوشامد نمیگویی؟
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز