هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت پنجاه‌‌وشش]

مادر دوقلوها زنی به‌ظاهر مذهبی، مهربان و کوتاه‌قد بود و البته دوست‌داشتنی، اما نه زمانی که متوجه غیبت آن زن چاق شد؛ زیرا مدام در پی علت مفقودی او بود و این پیگیری مکررش روی اعصابم می‌رفت و داشتم ازش متنفر می‌شدم. او اکثر روزها برای پدرم ناهار می‌برد و با آن زن چاق هم ارتباط تقریباً گرمی داشت. مدت‌ها او و پسرانش را ندیده بودم. او را صبح که از فرط بی‌خوابی این‌طرف و آن‌طرف می‌کردم در راهرو دیدم. راهرویی که به همتش، اغلب اوقات آب‌وجارو می‌شد. این ساختمان بی‌دروپیکر، نه مدیری داشت نه برنامه‌ای برای نظافت. هرکسی در هر سوراخی از آن برای خود و خانواده‌اش زندگی اسفباری را شکل داده بود. همین‌که سقف روی سرشان بود انگار چیزی کم و کسر نداشتند. ازم پرسید که از آن زن چاق خبر دارم یا نه؟ که با قاطعیت گفتم، نه! گفت که دیده آن زن چاق به نزد پدرم رفته. سپس با جدیت تمام ادامه داد: از روزی که آن همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی را درب خانه‌ی شما دیدم دیگر اثری ازش نیست. این را که گفت، رنگ باختم...

حتی ترسیدم که نکند از صدای درگیری آن روز و از دیوارهای بی‌جان، چیزی به گوشش رسیده. یا نکند ورود مرا به خانه دیده؟ و یا بدتر آن‌که نکند مرا با کیسه‌هایی از اعضای بدن آن زن دیده باشد؟ من که او را طی این مدت اصلاً ندیده بودم بنابراین با خیال نه‌چندان راحت، کاملاً اظهار بی‌اطلاعی کردم. اما انگار دست‌بردار نبود و حتی چند باری این را از پدرم جویا شد که او نیز گفت آن زن آن روز برای سرکشی و وضعیت عفونت کاسه‌ی چشمانم آمده بود و زود رفت. بااین‌حال مشخص بود این توضیحات سرسری، مادر دوقلوها را قانع نکرد؛ زیرا عفونت چشمان پدرم مدت‌ها قبل از بین رفته بود. مادر دوقلوها از ما چیز بدی ندیده بود که سوظن شدیدی هم داشته باشد ولی ما خودمان بیشتر از او، شک را توی دلش می‌انداختیم. دست‌پاچه بودیم و چندین بار حرفمان دوتا می‌شد. شاید هم همه‌چیز را می‌دانست و داشت ما را بازی می‌داد و یا می‌خواست از زبان خودمان بشنود که دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ حتی پسرهایش مرتب دوروبرم می‌پلکیدند با این‌که مدت‌ها بود درس‌ومشق را رها کرده بودم و رابطه‌ی گرمی با آنان نداشتم و به‌سادگی از خودم دورشان می‌کردم. ولی گاهی عجیب پاپیچ می‌شدند شاید همین رفتار سردی که نشان می‌دادم باعث کنجکاوی بیشتر آنان شد. آن‌ها می‌خواستند بفهمند کجا می‌روم، چه شغلی دارم، چقدر درآمد دارم؟ و... که البته همیشه با دیوار یخی قیافه‌ام مواجهه می‌شدند.

×××

 من دیگر آن دوست قدیمی و همکلاسی صمیمی نبودم که آب هویجم را به آنان می‌دادم. دیگر رفیقی نبودم که رفاقتم را به خاطر پول‌توجیبی که خرج می‌کردند تا کله‌های کج و برآمده‌شان را نادیده بگیرم، حفظ کنم. من با آنان هیچ صنمی نداشتم. من آدم دیگری شده بودم. یک آدم کاملاً دیگر. اما آنآن‌همچنان کنجکاوی می‌کردند و به این رفتارم مشکوک شدند؛ فهمیدم شک را خودمان می‌سازیم نه دیگران؛ زیرا همیشه برای عادی بودن کارهای غیرعادی می‌کنیم!

×××

نگرانی مادر دوقلوها بیشتر شد. پس از یک هفته، وقتی دید خبری از آن زن چاق نیست بازهم به سراغ ما آمد. تنها کسی که به‌رسم همسایگی و آشنایی، سراغی از آن زن چاق می‌گرفت، او بود. حتی یک روز دیگر که برای پدرم ناهار آورد از دیدن من در خانه متعجب شد. گفتم که امروز ناخوش‌احوالم سر کار نمی‌روم. او از این‌که ما نگران مفقودی آن زن چاق نبودیم از پدرم گله کرد. به پدرم گفت که او بوده که چشمانت را درآورد وگرنه عفونت، کار دستت می‌داد، باید جویای حالش باشید. ببینید کجاست؟ زنده است یا مرده!؟ که پدرم در پاسخی بسیار عجولانه گفت، من که چشم ندارم ببینم چه بلایی سرش آمده.

مادر دوقلوها با تعجب گفت، خدا نکند. مگر بلایی سرش آمده!؟ که مجبورش شدم ورود کنم و گفتم، نه منظور پدر این است که چون نمی‌بیند از کجا بداند کجاست. پدر از پس کارهای خودش هم برنمی‌آید. من هم که روز می‌روم و شب برمی‌گردم. به‌جز امروز. مادر دوقلوها، به‌واسطه‌ی سرکشی‌ها و ناهارهایی که گاهی بعد از کور شدن پدرم می‌آورد حس می‌کرد حق مادری بر گردنم دارد گفت، امروز که نرفتی سرکار، با پسرانم جستجو کنید و دنبالش باشید. گناه دارد. زن مهربانی بود. همیشه جویای حال پدرت بود. بی‌انصافی است که خبری ازش نگیریم. با این‌که باهم نشست‌وبرخاست زیادی نداشتیم اما ما نباید نسبت به هم بی‌تفاوت باشیم. باید حق همسایگی را بجا بیاوریم. این از فرمان‌های الهی است!

با بی‌تفاوتی هرچه‌تمام‌تر گفتم، شاید رفته مسافرت؟ که در پاسخم گفت: او کسی را ندارد و جایی نیست که برود.

-شاید رفته به خریدی، چیزی.

-این‌همه مدت!؟ تازه من از برخی همسایه‌های این کوچه پرسیدم کسی او را این مدت ندیده.

با ابهامی ساختگی پرسیدم: یعنی ممکن است رفته باشد به طبقات بالا!؟

که با تعجب بسیار پرسشم را با پرسش دیگری پاسخ داد: چرا باید رفته باشد طبقات بالا؟

-نمی‌دانم. شاید کاری داشته. همچنان‌ که ما با او در ارتباط بودیم پس بدون تردید او نیز ممکن است با طبقات بالاتر در ارتباط بوده و نشست‌وبرخاست داشته.

با لبان جمع شده‌اش حرفم را رد نکرد و عمیقاً به فکر فرورفت.

این پرسش بی‌جواب، کافی بود تا ذهن او را از خودمان دور کنیم. حس ناخوشایندی داشتم. ترس از افشای این راز عمیقاً سراسر وجودم را فراگرفته بود. با این‌که حس می‌کردم از زندان نمی‌ترسم ولی ناخواسته از تغییر وحشت داشتم. سخت است این زندگی اسفباری که سال‌ها به آن عادت کرده بودم را به حبس در زندان تغییر دهم حتی اگر زندان جای بهتری ازاینجا باشد. بخصوص حس شرمندگی در برابر کسی که رازت را برملا کند، وحشتناک است.

مادر دوقلوها قطعاً ۱۰ طبقه ساختمان را به دنبال آن زن نمی‌گشت و فرزندانش را نیز به این کار تشویق نمی‌کرد. خوب می‌دانست با ساکنین طبقات بالاتر چنان بیگانه هستیم که اصلاً نمی‌شود چیزی از آنان خواست. هیچ‌کس توقع نداشت از ساختمان بدون آسانسور که راه‌پله‌ی تاریکی دارد بالا برود و سراغ یک زن بی‌کس‌وکار را بگیرد. بخصوص از ساکنان ناشناس طبقات بالا. ساکنینی که فقط گاهی هنگام خرید مایحتاج زندگی دیده می‌شدند. حتی آن معدود بارهایی که برخی از آنان را دیدم مشخص بود که همه خلاف‌کارند. تنها خانواده‌‌ی ما و دوقلوها و آن زن چاق، ظاهراً آدم‌حسابی بودیم که آن‌هم با کاری که آن زن و پدرم کردند و قتلی که من مرتکب شدم دیگر این عنوان ‌هم شایسته‌ی ما نبود.


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x