آدم عوضی۳

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت نود و یک]

آزادی طعمی ندارد وقتی بیرون از زندان چیزی برای داشتن نداشته باشی و بدتر آن‌که داشته‌های قبلی‌ات را هم در نتیجه‌ی حبس از دست داده باشی.

 اسمش حسادت است با هر چیز دیگری، اما از این‌که پدرم چشم داشت و بینا بود دلِ خوشی نداشتم. می‌خواستم من بینایی‌اش را به او ببخشم نه آن‌که خودش یا هرکس دیگری این کار را بکند. ترک‌تحصیل کردم و خود را با ترس‌های بیشمار و رنج‌های پرتکرار مواجهه کردم که برای خودم کسی باشم. یک آدم حسابی که آنقدر توانا و قدرتمندست که وقتی پدرش کور می‌شود، می‌تواند بینایی‌اش را به او بازگرداند. ولی دیگر این‌گونه نبود. او به من هیچ احتیاجی نداشت همچنان که دختران طبقه‌ی آخر هیچ احتیاجی نداشتند. احساس می‌کردم دیده نشدم و دیده نمی‌شوم. دیده نشدن درد بزرگی است. انگار که نامرئی شده‌ام. درست شبیه یک روح.

شاید ریش هم مزید بر علت است. ریش‌هایم طی مدت حبس به شکل بی فرمی دراز شده بود. هیچ‌گاه ریش نگذاشتم اساساً اعتقادی به آن هم ندارم چه ریش شاهانه باشد چه فقیرانه. اما زندان ریش‌هایم را به درازا کشاند. بیشتر از نه ماه حمام نرفتن و ریش نزدن قطعاً از آدم یک دیو بی شاخ و دُم می‌سازد. پدرم از روزی که بینایی‌اش را از دست داد دیگر نمی‌توانست چندان صورتش را صاف و صوف کند وگرنه هرگز ریش نمی‌گذاشت همه را از ته می‌زد وقتی ریشش را می‌زد قیافه‌اش خیلی جدی می‌شد اما ریش می‌گذاشت به شکل مظلومانه‌ای مهربان به نظر می‌رسید. کلاً مردها با ریش و بدون ریش دو چهره و دو شخصیت متفاوت هستند. شاید هم ریشی که دارم باعث شده دیده نشوم یا همه فکر کنند شخص دیگری هستم!؟

دوقلوها که اکنون هم شغل حسابداری را از دست داده بودند و هم پدرشان را، فقط یک چیز شادشان می‌کرد و آن این‌که مثل من به زندان نیفتادند و چنین بلایی سرشان نیامده. در نگاه روز اولی که از زندان بازگشتم می‌توانستم خوب بخوانم که مرتباً خدا را شکر می‌کردند که اگر آن شب دیرتر از کارگاه جعبه‌سازی‌ام خارج می‌شدند ممکن بود به دست افراد شهردار گرفتار شوند و راهی حبس.

×××

صبح، زمان زیادی را با مادر دوقلوها سر کردم، بچه‌هایش هنوز خواب بودند ولی خودش طبق معمول مشغول آب و جارو کردن دم در و راهرو بود. از زندان پرسید و جواب‌های سربالایی به او دادم. می‌گفت خیلی ناراحت شده که چنین اتفاقی برایم افتاده.

سپس چند وِرد و دعا خواند و روی سکوی دم در ساختمان در حالی‌که تا چندده متر را نظافت کرده بود نشست و سفره‌ی دلش را گشود. دلش پُر بود و بیشتر از مرگ همسرش غمگین بود، شاید او را زیاد دوست داشت. ولی از این‌که پسرانش ول‌ول می‌چرخند و بیکار بودند مرتب غُر می‌زد. او نیز از رفت‌و‌آمد مردان بی‌شمار به طبقه‌ی بالا، گلایه می‌کرد می‌گفت اکنون مجبور است روزی چندبار اینجا را نظافت کند. حتی سرزنشم کرد که چرا چنین آسانسوری را راه‌اندازی کرده‌ام؟ این آسانسور برای هرکسی خیر و برکت داشت برای من نداشت، راست هم می‌گفت طبقه‌ی همکف، هرگز به آسانسور نیاز ندارد اما همه سوار بر آرامش ساکنین این طبقه می‌شوند شبیه باند پرواز فرودگاه که هرگز هواپیمایی ندارد اما صعود و فرود تمام هواپیما از روی آن است. می‌خواستم بگویم برای من هم همینطور بود بی‌خیر و برکت است، اما دیدم بی‌فایده است به‌هرحال باید از اقداماتی که در گذشته کرده‌ام دفاع می‌کردم وگرنه دیگر چیزی برای گفتن نداشتم.

او زن زندگی بود. در تمام این سال‌هایی که او را دیدم امید و انگیزه همیشه روی حرکات و کارهایش موج می‌زد. هیچکس را شبیه او ندیدم. صبح زود از خواب برمی‌خاست و بیشتر از آنچه که باید شست و رُفت می‌کرد. آغازگر صبح همیشه مادردوقلوها بود. ولی چیزی اکنون داشت آزارش می‌داد و آن بی‌همسری بود. می‌گفت آن پیرمرد، هرچه بود سنگ پشت در خانه بود. وجودش آرامش و امنیت به همراه داشت اما از روزی که مُرد دیگر روی آرامش را ندیدم. از ترس دیدن مردان ناشناس و هوسران، خواب و خوراک ندارم بخصوص آن‌که دخترم هم بزرگ شده. این ساختمان دیگر، مثل قدیم نیست. ترسناک شده. دیگر جایی برای زندگی نیست. چندین بار هم اعتراض کردم، فاحشه‌های طبقه‌ی آخر می‌گویند:"چاردیواری و اختیاری، از کَت و کول تو که بالا نمی‌روند." درگیری‌های زیادی اینجا اتفاق افتاد که بهترست ندانی. درست است که مشتریان آن فاحشه‌ها، سوار آسانسور می‌شوند که با برق دزدی کار می‌کند، ولی این ساختمان هیچ مدیری ندارد. هرکی برای خودش است. قبلاً که آسانسور نبود نمی‌دانستیم کی هست کی نیست اما اکنون هرگونه آدمی را می‌بینی که مدام در حال تردد است. آدم‌های ناشناس و ترسناک.

پسرانم بی‌عرضه‌اند. خدا به پدرت خیر بدهد اگر نبود که یک لحظه هم نمی‌شد اینجا زندگی کنیم. همین‌که این را گفت یاد آن خواب رابطه‌ی پدرم و او افتادم. اگرچه او زن مومنی بود و ممکن بود خطا بکند ولی پس از مرگ شوهرش شاید اکنون دلیل خوبی برای نزدیک شدن به پدرم داشت که این‌چنین به نیکی ازش یاد می‌کند البته او همیشه هوای ما را داشت، بخصوص زمانی‌که پدرم چشم نداشت.

مادر دوقلوها وقتی از وضعیت اسفبار و کاربرد ناخوشایند آسانسور بیشتر حرف زد به حال خودم تأسف خوردم. احساس می‌کردم مسبب این ناامنی منم. این آسانسور به جای این‌که اینجا را تبدیل به جای بهتری کند به جای بدتری مبدل کرد و باعث و بانی این کار هم من بودم شاید لازم بود اقدامی بکنم وگرنه مادر دوقلوها راست می‌گفت اگر این مراجعین ناشناس، بلایی سر خودش و دخترش بیاورند چه کسی پاسخگوست؟

بعد گفت، به نظرم باید به طرح شهردار پاسخ مثبت می‌دادیم. اینجا واقعاً جای زندگی نیست. شاید مدتی زندگی در کمپ‌ها و کانکس‌های شهردار باعث می‌شد مجبور شود زودتر خانه‌هایی را که قولش داده بود بسازد. باز از حرفش منصرف شد و گفت نه البته. شهردار اگر آدم‌حسابی بود قاتل نمی فرستاد که مردم را به زور از خانه بیرون بکشد و یا بر سرشان ویران کند.

چشمانش نمناک شده و ادامه داد، هر وقت آن ساختمان ویران شده را می‌بینم دلم می‌لرزد و هر روز برای جان‌باختگان آن حادثه‌ی تلخ و شوم نذر و نیاز می‌کنم.

×××

هزاران فکر جورواجور ذهنم را به هم ریخته بود و هزاران پرسش که مرا تبدیل به انبار سوالات کرده بود و انگار هرگز قرار نیست به جواب مشخصی برسد ناامیدم کرده بود. حوالی ظهر، پدرم بیرون رفت و یا یک زن به داخل بازگشت.

و در حالی‌که در نگاه‌های متعجب من زل زده بود شبیه رهبر ارکستری دستانش را در هوا پرواز داد و خوشحالی زیادی گفت، آن عضو جدیدی که ازش حرف می‌زدم ایشان هستند. تفم را به زحمت توانستم قورت بدهم بلند شدم و شبیه دیدن یک رؤیا مات و مبهوت جلو رفتم. او کسی نبود جز آن دختر توموری!

ادامه دارد...

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x