آدم عوضی! [قسمت هشتاد و نه]
آن شب، تا صبح نخوابیدم و منتظر بودم که فردا، آن عضو جدیدی که به خانوادهی ما افزودهشده و نمیدانم کیست را ببینم. از اینکه اصرار نکردم که پدرم اسمش را بگوید متعجب نبودم چون از لحظهای که دیدمش لام تا کام حرف نزدم فقط گوش شنوایی بودم برای یک آدم لال. شاید هم بعد از مدتها ترک اجباری منزل، چشمم از تازگیهای کهنه! خسته نشده بود و مرتب در پی دیدن همه چیز میگشت. اما این مدت اتفاقات بدی هم ظاهراً افتاده بود که حسابی تازگی داشت. تمام طول شب، میدیدم مردانی که اهل این منطقه نیستند و بیشترشان هندیان مهاجرند مرتب به این ساختمان در حال رفتوآمدند. برخی خودشان را خوشتیپ کرده و برخی عطرومَطر زده بودند و بسیاری نیز با همان ژندهپوشی که مشخصاً از اهالی سایر ساختمانهای اطراف بودند، کیسه به دست، اندکی میوه یا خوراکی با خود حمل میکردند و در پای آسانسور، منتظر میماندند تا به بالا بروند. آنهم دقیقاً به طبقهی آخر. همانجایی که روزگاری حرمسرای من در آن بود. همانجایی که دختران بینوای بسیاری در خود داشت.
سپس دقایقی بعد، از ساختمان خارج میشدند. بسیاری خوشحال بودند شبیه فاتحانی که قلهای را فتح کرده باشند و برخی نیز خسته به نظر میرسیدند. به دلم افتاد که همگی بسوی آن دختران میروند اما همیشه ذرهای تردید احمقانه وجود دارد تا خود را قانع کنی که چیزی که میبینی همانی نیست که میبینی! پس خود را گفتم، شاید هم به واحد دیگری میروند.
ولی گاهی ذرهای تردید لازم است برای به یقین رسیدن؛ وگرنه هرگز به یقین نمیرسی! پس تصمیم گرفتم به یقین برسم. این چیز مهمی بود باید زود سر درمیآوردم. همیشه اینجور کنجکاویها همیشه کار دستم داده اما چه کنم که حتی بیخواب و خوراک شوم و یا بیمار و نزار هم شوم باز در پی ارضای حس کنجکاویام باید بروم. پس به دنبال چند مرد جوان دیگری که سوار بر آسانسور شدند رفتم و همان یقینی که باید را به دست آوردم. ولولهای به پا بود. در واحد آنان، در راهرو و حتی واحد روبرویی نیز، صدای جیغ و آهواوه به گوش میرسید. بدنهای عریان شانزده دختر در آغوش مردانی که بیشتر از تعداد این دختران به نظر میرسیدند در حال دست به دست شدن بود. هیچ ابایی هم نداشتند و به راحتی هرجایی که دیده میشد مردی، زنی را در بغل گرفته بود. همگی لخت و بسیاری هم در هم میلولیدند و سکس چندنفره داشتند. دقیقاً یک فاحشهخانهی به تمام معنا شده بود. دختران آنقدر سرشان شلوغ بود که مرا نادیده گرفتند. حتی اگر هم توجهی میکردند با این ریخت و قیافهای که داشتم و در آن فضای نهچندان روشن، با ریش و صورت لاغر و بدن نحیف مرا نمیشناختند. آن مرد خواجهای که مالک این داراییها بود کیفور بود و آذوقهها و اسکناسهای محلی بیشتری میگرفت و در میان دود و دم قلیانش، غرق انباشت خوشی بود. دختران نیز خوشحال بودند و پر جنبوجوش. لابد از اینکه کسبوکارشان رونق گرفته بود خوشحال بودند. آنان قبلاً هم همین کار را میکردند اما تعداد مراجعین، خیلی بیشتر از قبل شده بود. از سویی مشتریان فقط مردان زاغهنشین کمی آنطرفتر نبودند، بلکه مهاجران هندی و غریبههای بسیاری دیده میشدند که ظاهرا! پول خوبی هم میدادند چون همزمان از چندین دختر کام میگرفتند.
اگرچه من هم روزگاری با برخی از این دختران همبستر شدم اما تلاش زیادی کردم تا آنان از فکر تنفروشی خارج شوند و مشغلهی دیگری داشته باشند و صرفاً در ازای فروش تن، پول به دست نیاورند. پیشنهاد ساخت جعبههای مخصوص چشم به آنان و تامین بیشتر مایحتاج روزانهی زندگی و حتی ساخت آسانسور از آن دسته اقدامات خوب من بود. وقتی داشتم این کارها را در ذهنم میشمردم، یک آن دلم ریخت. آسانسور!
وای من چه کرده بودم!؟
آسانسور، باعث رونق کسبوکار تنفروشی این دختران شد. فکری که من داشتم و لطفی که من کرده بودم در حق کل اهالی این ساختمان و در حق دختران طبقهی بالا، در نهایت به چیز دیگری ختم شد. چی فکر میکردم چی شد؟ من روان کنندهی کسبوکار تنفروشی آنان شدم آنهم با خرید و نصب آسانسور.
چقدر آرزو داشتم. خیال داشتم از هرکدامشان حداقل فرزندی به یادگار خواهم داشت. میخواستم این دختران، زنان من باشند و این حرمسرا و این پادشاهی خودساختهام تا آخر برایم محفوظ بماند اما انگار خودم در حق خودم کودتا کردم. در زندان به این فکر کرده بودم که حبس باعث میشود تا این حرمسرا نیز ازم گرفته شود و عاقبت چنین هم شد اما به نظرم حبس به خودی خودش هیچکاره بود. خود آسانسور باعث این اتفاق بود. شاید هم نبودن من و یا گرسنگی بیشتر دختران.
اما هرچه هست آسانسور، زود آدمها را به نیازشان میرساند و زود بعد از ارضای نیازشان به خانه میفرستد. قصر رؤیاهایم یکی پس از دیگری در حال ویران شدن بود. من تنهاتر از هر زمانی شدم. پدرم چشم داشت و به من هیچ احتیاجی نداشت، حرمسرایم به دست این و آن افتاد و کارگران جنسیاش هیچ احتیاجی به من نداشتند. این احساس تلخی است که حس کنی مفید نیستی! و هیچکس به تو نیاز ندارد اما تلختر این است که من به شدت احساس نیاز میکردم. آنقدر که حتی توان شستن خودم را هم نداشتم.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز