آدم عوضی! [قسمت هشتاد و هشت]
پس از ماهها لب نزدن به سیگار، هوس کردم از ته سیگار پدرم، کامی عمیق و تلخ بگیرم، او مشغول کوتاه کردن موهایم بود. سیگار کنار لبش را برداشتم و تا اولین کام را گرفتم چنان به سرفه افتادم که لحظهای بند نیامد و کم مانده بود خفه شوم. انگار آن یک کام بیشتر از ظرفیت کپسولهای هوا در تمام ریهام بود، شاید به خاطر همین است که بسیاری ناکام میمیرند چون ظرفیت پذیرش کام را ندارند! سینهام داشت جِر میخورد و اشک از چشمانم سرازیر شد. هرچه سرفه میکردم تا زودتر آن دود را خارج کنم بیشتر سرفه میکردم! چه بلایی سرم آمده بود که خبر نداشتم؟ آن حبس تاریک با من چه کرده بود که اینقدر داغان شدهام؟ میخواستم با سیگار کشیدن ساعتها غرق حرفهای پدرم شوم اما این سرفههای لعنتی امانم را برید. حتی با چند لیوان آب و ضربات پدرم به پشتم، دقایق بسیاری طول کشید تا اندکی آرام شوم.
از اینکه بخواهم با کشیدن سیگار به پدرم فکر کنم منصرف شدم. بدون سیگار هم میتوانستم به او بیندیشم! بهواقع او کیست؟ چرا باید آنقدر مجهول باشد که هر وقت چیزی ازش معلوم میشود باید از تعجب چشمهایم از حدقه دربیاید؟ از لحظهای که دیدمش، بیشتر از هرزمانی برایم غریبه است. بخصوص وقتیکه گفت یک سورپرایز برایت دارم فهمیدم که در هزارتوی افسانههای یونانی، گرفتارشدهام همان سازهای که صنعتگری شبیه پدرم بنام دایدالوس ساخت برای به دام انداختن موجودی افسانهای دیگری با سر گاو و بدن انسان، موسوم به مینوتور. مینوتور منم، یک انسان با سر گاو! لااقل برای پدرم اینگونه به نظر میرسم.
پس از نظافت، لباس بلند و تمیزی شبیه آنچه مردان روستایی هندی میپوشند آورند و بر تنم کرد.
کنار پنجره نشستم همان جای همیشگی. گوشه گوشهی خانه را نظاره میکردم و کاکتوسی که گلدانش بود اما خودش نبود. دنیا برایم تازگی خاصی داشت این خانهای که ازش فراری بودم خواستنی و دوستداشتنی به نظر میرسید دلم برایش تنگشده بود.
ساعاتی بعد پدر، غذای چرب و مفصلی تدارک دیده بود که انگار گرسنهتر از من بود چنان میبلعید که میتوانست اژدهایی را به اشتهایش وارد کند. من هم گرسنه و رنجور بودم اما معدهام بهاندازهی سنگدان یک گنجشک کوچکشده بود. با چند قاشق غذا بلافاصله دست از سفره کشیدم. شاید هم مشکل معده نیست مشکل عصب مغز است که هنوز شرایط آزادی از زندان را باور نکرده.
او آشپز خوبی بود بهجز زمانی که چشمهایش را ا از دست داد. عمری پروردهی دستپختش بودم. ولی طی این مدت شکل همهچیز تغییر کرده بود. آن پدر کرخت و بیجان، عین یک بچهی ۱۲ ساله بازیگوش و چالاک بود و وسایل نو زیادی در خانه دیده میشد که تا پیشازاین نبود، شاید پدرم به ماندهحساب بانکیام دسترسی پیداکرده. اما بعید میدانستم چون نه میدانست پول دارم و نه میدانست کجا و چطور نگهش داشتم. من تمام داراییهایم را نه با ارز محلی که با روپین در حسابی گذاشته بود که از طریق خودپردازها و دستگاههای تراشهخوان که فقط و فقط با احراز هویت مبتنی بر یک ریزتراشهی زیستی که بر پایهی DNA در بدنم کار گذاشتهشده قابل نقد کردن بود این یعنی هیچرقم، کسی بهجز خودم به این حساب دسترسی نمیتوانست داشته باشد. پس باید از جای دیگری نصیبش شده باشد که فعلاً نامشخص است. شاید سورپرایزش مربوط به همین باشد.
هم هیجان داشتم هم نه. از طرفی منتظر اخبار او بودم و از سویی میخواستم مرا به حال خودم بگذارد تا دنیایم را شبیه یک کودک تازه به دنیا آمده از ابتدا خودم لمس و تجربه کنم. کنارم نشست خندان و شادان به نظر میرسید نگاهش همین را هم تائید کرد. گفت، پسرم، انگار دنیا را به من دادند از اینکه دوباره میبینمت.
این را دروغ نمیگفت بهواقع بهخوبی آن روح شاداب و سرزنده از چشمانش به بیرون میتراوید. سپس سیگاری آتش زد و گفت، بگذار کمی از خبرهای جدید برایت بگویم بههرحال مدت زیادی اینجا نبودی، اتفاقاتی افتاده که باید از آنها مطلع باشی.
"اولین اتفاق این است که پدر دوقلوها درگذشت."
این را که گفت یک آن قلبم فروریخت و سخت متأثر شدم. نگذاشت در شوک این خبر بمانم تا علت مرگش را جویا شوم که خودش پاسخ داد:"به علت کهولت سن، خوش به حالش آرزوی مرگ من همین است. کهولت سن یعنی از تمام بندبند وجودت استفاده کردی و همه را مستهلکشده آماده بردی به گاراژ مرگ..."
لبخندی موذیانه در نگاهش درخشید. شاید بدش نیامده که پدر دوقلوها از صحنهی داستان ما حذفشده چون از ابتدا هم نقش چندانی نداشت اما یک مانع بود یک مانع برای کامیابی از همسر آن مرد. شاید پدرم این را در سرش میپروراند بخصوص با توجه به خوابی که قبلاً دیده بودم که با مادر دوقلوها رابطه دارد و حرفهای جدیدی که از گذشتهاش هم زد نشانگر این هست که این مرد خیلی خیالات در سر میپروراند. نمیدانم اما احساس کردم این خبر بیشتر از آنکه برای من مهم باشد برای خودش اهمیت داشت به خاطر همین اولازهمه آن را مطرح کرد.
سپس گفت، و اما خبر مهمتر. خبر مهمتر این است که یک عضو جدید به خانوادهی ما اضافهشده که فردا به اینجا خواهد آمد!
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز