هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هشتاد و هفت]

"همیشه می‌ترسیدم که فرزندم را توی زایشگاه، عوض کنند! مادر اجاره‌ای، تو را نه در زایشگاه که در خانه به دنیا آورد. نمی‌دانی چقدر خوشحال بودم که تو دقیقاً خودتی و عوض نشدی." همین‌که پدرم، این را گفت شاخک‌هایم تیز شدند."همیشه می‌ترسیدم که فرزندم را توی زایشگاه، با نوزادی دیگر عوض کنند!"همیشه می‌ترسیدم که فرزندم را توی زایشگاه، عوض کنند! مادر اجاره‌ای، تو را نه در زایشگاه که در خانه به دنیا آورد. نمی‌دانی چقدر خوشحال بودم که تو دقیقاً خودتی و عوض نشدی." همین‌که پدرم، این را گفت شاخک‌هایم تیز شدند.

او از گذشته‌ خیلی به‌ندرت حرف می‌زد. ولی انگار مرا ازدست‌رفته می‌دید و یا می‌خواست تا نمردم چیزهایی از زندگی‌اش بگوید که شاید مرهمی باشد برای بهبودی من و شاید نمکی بر روی زخم‌هایم، تا شبیه یک شوک الکتریکی آدم را برای ادامه دادن، مجبور کند! اصلاً منتظر واکنش من نماند و شروع کرد به گفتن از گذشته‌اش. گفت، بارها از والدینش این را شنیده که آنان تمام تلاششان را کردند که فرزندشان دختر به دنیا بیاید، هزینه‌های زیادی متحمل شدند و بسیار سراغ پزشک و رژیم عجیب‌وغریب غذایی رفتند تا جنسیت فرزندشان را پیش‌پیش تعیین کنند، اما هر بار که اقدام می‌کردند در ماه سوم و با کمی صبوری و تردید در ماه چهارم حاملگی به این یقین می‌رسیدند که فرزندشان پسر است و دختر نیست، درنتیجه، مادرش با هزار مکافات سقط‌جنین می‌کرد. تا این‌که پزشک خبره‌تری نصیبشان شد و آنان را دل‌شاد کرد و بالاخره آن دختری را می‌خواستند به دنیا آورد.

بعد زد زیر خنده و گفت، چه احمق بودند! چون دقیقاً ۱۵ سال بعد، آن دختر، تغییر جنسیت داد و شد پسر! این پدری که الان می‌بینی همان دختری است که تغییر جنسیت داده. سپس قهقهه‌ای تلخ زد و گفت، عوض شدن فقط در زایشگاه نیست!

این را که گفت یکهو قلبم فروریخت و به شکل عجیبی، تمام ذهنم مخدوش و خط‌خطی شد چنان در خود فرورفتم که حد نداشت.

بعد از حبسی طولانی و دردناک، تحمل شنیدن این اطلاعات ناخوشایند را نداشتم. می‌ترسیدم ازش. به‌واقع این مرد، پیچیده‌ترین معادله‌ی زندگی من است که هر بار گوشه‌ای از مزخرفات و مجهولاتش عیان می‌شود. معادله‌ای که حتی اگر کاملاً حلش شود مطمئنم هیچ‌گاه به کارم نمی‌آید جز رنج و درد معلوم کردنش. با این‌که او اکنون یک پیرمرد بود اما احساس می‌کردم یک پیرزن کنارم نشسته و دارد مرا می‌شورد.

دست از شستن من نشُست! اما مشخص بود که فهمید با حرفش مرا به هم‌ریخت. و باز ادامه داد، فرزندان اگرچه مال‌ومنال والدین نام‌گرفته‌اند اما مال نیستند و کسی مالک آنان نیست حتی پیش از تولد! والدین خودخواه‌ترین موجودات‌اند. فکر می‌کنند چون باهم اقدام به تولیدمثل می‌کنند پس مالکیت موجود خلق‌شده را نیز دارند. درحالی‌که آنان نقشی در خلقتش ندارند به‌جز لذت بردن از رابطه‌ي جنسی. لقاح کار خداست! ببین پسرم، من دقیقاً در سنین بلوغ متوجه شدم هیچ علاقه‌ای به دختر بودن ندارم، برعکس هم‌سن‌وسالانم که دوست داشتند زیر پسران بخوابند من دوست داشتم روی دختران بخوابم. از این‌که پوست بدنم نازک و لطیف و بی‌مو بود، از اینکه سینه‌هایی داشتم که آن‌هم در چنگ پسران می‌توانستند گرفتار شود و از اینکه احساس مفعول بودن داشتم عذاب می‌کشیدم. شاید هم چون شنیده بودم که والدینم چقدر برای تولید یک دختر خودشان را به آب‌وآتش زدند به‌نوعی می‌خواستم انتقام بگیرم یک انتقام ذهنی از این‌که من دارایی آن‌ها نیستم و نخواهم بود بنابراین آنان حق نداشتند هر کاری با من بکنند و آینده‌ی مرا فدای خودخواهی‌شان نمایند، آن‌هم حتی قبل از آن‌که به دنیا بیایم! تصمیمم را گرفته بودم باید تبدیل به پسر می‌شدم. می‌دانستم که چقدر با من مخالفت می‌کنند اما من در تصمیمم خیلی جدی بودم آن‌قدر جدی که برای همیشه قید خانواده‌ام را زدم و از خانه فرار کردم.

تغییر جنسیت، پول می‌خواست اما نداشتم. قبل از آن با دکتری که قرار بود این کار را بکند آشنا شدم و او که از فرار و بی‌پولی من آگاه شد به یک شرط این را پذیرفت که تمام هزینه‌های تغییر جنسیتم را بپردازد، آن شرط این بود که تا پیش از عمل جراحی تغییر جنسیت با او همخوابی کنم. این یعنی آن مرتیکه بیشتر از یک سال روند تغییر جنسیت مرا کِش داد تا بیشتر از من کام بگیرد. یک سال کامل مرا در کاشانه محقری نگاه داشت و تحقیر شدم باید یک سال مفعول می‌بودم تا او را سیراب از عطش شهوت کنم. هرچقدر بیشتر با من نزدیکی می‌کرد بیشتر از زن بودن متنفر می‌شدم. احساس می‌کردم به من تجاوز می‌شود هرچند دقیقاً همان‌جا بود که وسط تجاوز، حس لذت هم داشتم. شاید از این‌که می‌توانستم به‌عنوان یک انسان در طول عمرم، هم زن بودن را تجربه می‌کند و هم مرد بودن را به‌راحتی به خواسته‌های شهوانی دکتر پاسخ مثبت می‌دادم. من نیز داشتم مفعول بودن را تجربه می‌کردم تا برای فاعل شدن آماده شوم، اگرچه راهش این نبود اما پول این تغییر را نداشتم پس باید از طریقی که سر راهم بود اقدام می‌کردم. دکتر متأهل بود و اصالتاً هندی. درهرصورت در میانه‌ی تصمیمی گرفتارشده بودم که راه برگشتی نداشت و من برای رسیدن به هدفم حاضر به تحمل این حقارت و این ریسک بودم. داغ این حقارت همیشه روی ذهنم هست با این‌که اکنون مرد هستم. اما دردناک‌ترین قسمت ماجرا جای دیگر است آن‌هم وقتی‌که پدرم می‌مرد، پس از چند سال، اتفاقی مادرم را در جایی دیدم و اعتراف کرد که من اصلاً تو را به دنیا نیاورده بودم، من هیچوقت بچه‌ی دختر نتوانستم خلق کنم. تو یک نوزاد دختر بودی که از یک باند فروش نوزاد خریداری کرده بودیم. نمی‌دانم این اعتراف راستکی بود یا دروغکی؟ شاید چون ناکامش گذاشته بودم داشت انتقام می‌گرفت شاید هم می‌خواست کاری کند که از مرد بودنم لذت نبرم و تمام عمر را با عذاب این تصمیم سر کنم. اما وقعی ننهادم و برعکس، با زنان بسیاری همخوابی کردم و از مرد بودنم نهایت لذت را بردم. اما پیام من و تصمیمم مشخص بود که بچه را نباید عوض کرد باید خودش بخواهد که عوض شود یا نه! اگرچه حرف مادرم را باور نکردم ولی حس می‌کنم والدینم اگر دختر به دنیا نیاوردند پس لابد پسرشان را با من در زایشگاه جابجا کردند!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x