آدم عوضی! [قسمت هشتاد و شش]
هیچ تحقیری بالاتر از این نیست که کسی تو را در شرایطی ببیند که اصلاً نمیخواهی! در بدترین وضعیتی که هرگز دوست نداشتم، پدرم مرا دید. کاش همچنان کور و بی چشم میماند و یا کاش فقط زمانی مرا میدید که در شکوفایی و موفقیت بودم نه در نزاری و بدبختی. همیشه اینگونه است چیزی را که نمیخواهی زودتر از چیزی که میخواهی به دستت میرسد!
احساس کردم این شرایطم دقیقاً شبیه آن شبی بود که پدرم را در حال رابطه با آن زن چاق دیدم و پتهاشان را روی آب انداختم. شاید پدرم داشت تلافی میکرد. قطعاً آن شب که دست این دو نفر را رو کردم در شرایطی بودند که اصلاً نمیخواستند دیده شوند. با اینکه پدرم آن زمان چشم نداشت و حجم تحقیری که شده بود را در نگاهش ندیدم. اما امروز او بهخوبی هرچهتمامتر حقارتهای دنیا را در نگاهم میبیند که دارد چگونه پرتلاطم موج میزند. نباید دستشان را رو میکردم باید میگذاشتم عشقوحالشان را بکنند. مگر چیزی از من کم میشد!؟ آن ارزشهای الکی، اصلاً ارزش فکر کردن نداشتند چه برسد به واکنش نشان دادن!
بههرحال آن دو، زن و مردی تنها و بي تعهدی بودند که میتوانستند باهم مدتها رابطه داشتند اینکه چرا من خودم را نخود آش کردم و درنهایت به مرگ آن زن چاق منتهی شد و لذتش نیمهکاره باقی ماند نشان از کوتهفکری من داشت. این بلاهایی که بر سرم میآید همهاش نتیجهی همان بیفکری است.
بهزحمت راه میرفتم و بارها به زمین سقوط میکردم و با کمک او برمیخاستم، هر سقوطی که میکردم نهتنها پیکرم بلکه تمام اندیشهام با هر سقوطی پایین میرفت و دوباره بالا میآمد تا آن را نشخوار کنم. این مردک لامصب، چشم از کجا آورد پیوند زد؟ کی و چطور؟ چه زود خوب شد؟ چه کسی این کار را برایش کرد؟ چطور فهمید من آنجا زندانیام؟ چطور مرا از حبس بیرون کشید؟ و هزاران پرسش دیگر فقط در همین رابطه، زیرا او با دو جفت چشم تیز و بینا تمام ضعفهای مرا میدید و هیچ علامت سؤالی از این بزرگتر در ذهنم نبود و هیچچیزی از این آزاردهندهتر نبود، حتی آزاردهندهتر از ۹ ماه حبس در سلول انفرادی.
حتی وقتی از روبروی مادر و خود دوقلوها که با نگاههای از حدقه درآمده مبهوت به من خوشامد میگفتند، این نمایش مضحک و این تحقیر دردناک ادامه داشت. احساس میکردم همگی بهصف شدهاند تا تحقیر شدنم را ببیند و صعود و سقوطم را. سقوط دردناک نیست تا وقتیکه در انظار به صعود نرسیده باشی. کاش من هم شبیه هممحلیهایم در زندان، جوری خودزنی میکردم که این روزها را نمیدیدم. تمام آنچه خوانده بودم هیچ شد. حیوان بیآزاری به نظر میرسیدم که از باغوحش گریخته.
وقتی پدرم مرا به منزل برد سریعاً عریانم کرد تا مرا به حمام ببرد. جلوی تنها آینهی قدی داخل پذیرایی تمام هیبت نازیبایم را بعد از مدتها دیدم آنقدر ناشناخته و ترسناک بودم که جا خوردم. اکنون درک میکردم چرا دیگران با چنان تعجب و ترحمی که آمیخته با انزجار است نگاهم میکردند. باورم نمیشد که این منم. هیچچیزی ازم باقی نمانده بود جز یک اسکلت و چند پاره پوست چروک. من جوانی تحقیرشده، شکستخورده، زندان رفته، لاغر مردنی، کثیف و بدبو، با لباسی کهنهتر از هر لباسی. یک انسان اولیهی بهتماممعنا. استخوان پیشانیام برآمده بود و تمام چربی بالایش از بین رفته بود، چشمانم ته کاسههایش فرورفته بودند و بهاندازهی یک عدس شده، صورتم تماماً قُر شده و پوست آن به شکلی به استخوان چسبیده بود که انگار فقط رنگی بر روی استخوان است. ناخنها و موهایم بلند و بیرنگ و ریشی که سفید شده بود آنهم خیلی زودتر از سنم. درست شبیه تصویری که از پدرم در ذهن داشتم. کاملاً زشت و فرسوده و دقیقاً شبیه گذشتهی او بودم. اما او اکنون شاد و بینا بود خیلی تیزوبز. اثری از پیری و رنج و سیاهی روحش دیده نمیشد. به درون وان آب گرم قدم گذاشتم، آهسته نشستم و زانوهای لاغرم و کوهی از غم را در بغل گرفتم و سرم را آنقدر پایین انداختم که گویی سنگینترین وزنهی جهان را به آن آویختهاند. پدرم درحالیکه مرا میشست همزمان زارزار اشک میریخت، اشکی که با آب و چرک و کف بدن من قاتى میشد. صدای هقهقش، تمام روحم را میخراشید و بیشتر از آنکه مرا بشورد، آرام بدنم را لمس میکرد و میگریست. بغضم چنان ترکید که تا دقایقی بسیار با هم گریستیم.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز