هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هشتاد و چهار]

مرگ هم محلی‌هایم بیشتر فضای زندان را برایم سرد کرد. مدام صحنه‌ی دل‌خراش خودکشی آنان را در ذهنم تجسم می‌کردم. می‌ترسیدم به آن نقطه‌ای که آنان رسیدند برسم. یعنی تصمیم به خودکشی موفقیت‌آمیز و به یک مرگ بی‌بازگشت. هرچند موفقیت‌آمیز بودنش، آمدونیامد داشت اما دلم مثل همیشه قرص نبود. حواسم از نوشته‌های کتاب‌ها به دوردست‌ها می‌رفت به‌واقع من هم مرده بودم مرده‌ای که فقط کتاب می‌توانست بخواند. مطمئناً که اگر نمی‌مردم دیوانگی ختم من می‌شد. این حبس تلخ، روزن دیگری برای رهایی نداشت. فقط دل‌خوش بودم که دیگر به رهایی نمی‌اندیشم این‌گونه شاید دیرتر دیوانه می‌شدم و شاید آرام‌آرام و تدریجی می‌مردم شبیه تمام مردمی که عمرشان را بیرون از زندان به همین شکل سپری می‌کنند. حقیقتاً نه حبس و نه دیوانگی و نه مرگِ هیچ‌کداممان برای هیچ‌کس اهمیتی نداشت. دقیقاً شبیه موش کوری شده بودم که در سیاهی سلول، کندوکاو می‌کند. اما بازهم در شرایطی که اصلاً فکرش را نمی‌کنی آن اتفاقی که نباید بیفتد می‌افتد و درست در روزی که خواب بودم تا شب را با نور لامپ شارژی ادامه‌ی کتاب را بخوانم، درب سلول انفرادی گشوده شد و در کمال ناباوری گفتند، تو آزادی!

آزادی، حتی گفتنش هم آزادی‌بخش است. آزادی، رهایی در باد است، آزادی، هوای خوشِ نفس کشیدن است. مهم نیست بیرون از زندان چه چیزی در انتظارم است و چه برنامه‌ای دارم. مهم این است می‌توانم مثل یک پرنده‌ی آرام و کوچک پر بزنم و نفس بکشم. نفسی از هوای تازه. نفسی از اکسیژن بی‌انتها.

حتماً که معجزه‌ای رخ‌داده. وگرنه آزادی‌ام کار پدرم نبود. بدون محاکمه و یا بدون دچار شدن به سرنوشت سایر هم‌محلی‌هایم باید وضعیت به شکل دیگری رقم می‌خورد. چرا و چطور؟ معلوم نبود و حتی با این‌که چشمانم در سنگینی خواب بودند اما گشوده شدن درب سلول انفرادی پس از ماه‌ها حبس، نفسی تازه در وجودم دمید. چیزی شبیه متولد شدن دوباره. هرچند باورپذیر نبود اما بین حقیقت و رؤیا مرزی هست که اگر باورش نکنی می‌شود رؤیا! چه‌کاری کرده بودم که مشمول لطف خدا شدم؟ شاید هم شهردار فهمید که من فقط چشمان مأموری را بیرون آوردم و مقصر قتل آنان نبودم اما درهرصورت من چشم هزاران آدم را بیرون کشیده بودم و قاتل آن زن چاق هم بودم به‌واقع حتی اگر حبسم به خاطر کشتن مأموران نبود اما مستحق مرگ یا حبس ابد بودم. با خود می‌گفتم یعنی اگر آن‌هم محلی‌‌هایم خودکشی نمی‌کردند و یا آن‌یکی اگر دیوانه نمی‌شد آیا امروز همراه با من آزاد می‌شدند؟ کسی پاسخ نداد چون فقط در دلم می‌پرسیدم. من یک اسب رام شده‌ی آرام بودم. آن‌قدر آرام که حتی سرم را برنگرداندم تا پشت سرم را ببینم. برای همیشه از زندانبان شیفت شب که دیگر ندیدمش، ندیده در دلم خداحافظی کردم.

فقط می‌خواستم نور طبیعی روز را ببینم و سیاهی طبیعی شب را. می‌خواستم بیشتر از ۱۰ قدم، گام بردارم. بیشتر از مساحت سلول انفرادی.

و بدون هیچ توضیحی از طرف سربازان و زندانبانان، خود را در خیابانی عریض دیدم پشت در بسته‌ی زندان. هیچ‌کس در انتظارم نبود. خیابانی خلوت در نیمروزی بارانی که فقط قطاری از خودروهای کارکنان کنار هم‌ ردیف پارک شده بودند و زمینی که خیس و خشک از باریدن‌های پراکنده‌ی باران بود.

 من آزاد شدم. از خوشحالی می‌دویدم و می‌پریدم و می‌خواستم پر بکشم. اما از بس نحیف و ضعیف بودم که با اندکی دوان شدن، از نفس افتادم. چشمانم اگر به نور لامپ شارژی زندانبان شیفت شب عادت نداشت حتماً که با دیدن روشنایی روز، کور می‌شدم. هوا از بس پاک و زیبا بود که گویی هرگز به عمرم ندیده‌ام. زندگی و آزادی بزرگ‌ترین خوشبختی است بزرگ‌ترین داشته است که وقتی ازت می‌گیرند تازه می‌فهمی مرده‌ای بیش نیستی حتی اگر دنیایی دارایی داشته باشی.

فریاد می‌زدم و قطرات پریشان باران، صورت رو به آسمان گرفته‌ام را مرطوب کرد. ریه‌هایم جا نداشت از بس نفس عمیق از هوای خنک و بارانی کشیدم. عشق، یعنی آزادی. لعنت به کسی که قفس ساخت!

مشت، گره کردم آن‌گونه که می‌خواستم محکم بگویم دیگر به اینجا بر نخواهم گشت!

فاصله‌ی زیادی نپیموده بودم که از ردیف انتهایی خودروهای پارک شده، کسی دوان دوان به وسط خیابان دوید و با خوشحالی زیادی به سمت من آمد.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x