هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هشتاد و سه]

تنهایی از هر آدم عوضی، آدمی حسابی می‌سازد و برعکس. نمی‌دانم مهر من به دل زندانبان نشست یا مهر او به دل من؟ اما توی یک‌چیز مشترک بودیم و آن تنهایی بود. نتیجه‌ی عجیب تنهایی این است که آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند. شاید تنهایی، دردناک‌ترین احساسی است که آدم‌ها همیشه از آن گریزانند زیرا تنهایی، سقوطی در خویشتن است و آسانسوری برای تن دادن به دیگری. هیچ کجا مثل یک سلول انفرادی که دستت از زمین و زمان به دور است آدمی را در خود محو نمی‌کند و هیچ‌چیزی شبیه کتاب، آدم را درگیر داستان ذهن دیگری نمی‌کند. از مدت حبسم حدوداً نُه ماه گذشت، به‌اندازه‌ی مدت‌زمان حاملگی یک زن. یعنی آن مادر اجاره‌ای که مرا به دنیا آورد به همین اندازه، مرا در حبس چرک و خون در خود نگاه داشت فقط برعکس آن زمان که پدرم چشم‌به‌راه به دنیا آمدن من بود شاید اکنون از چشم‌انتظاری و گرسنگی مرده باشد! اولین بار شاید فکر می‌کردم دنیای خارج از رَحِم زیباست به همین خاطر تلاش کردم که به دنیا بیایم. اما در مدت حبس در زندان، هیچ تلاشی برای رساندن پیامی به پدرم نکردم. شاید از اینکه کاری از دستش برنمی‌آمد این کار را نکردم و شاید هم تمایلی نداشتم شکست و فلاکت مرا ببیند که البته نمی‌دید! شاید به‌خوبی فهمیدم که پشت دیوارهای زندان هم خبری نیست وقتی هیچ عشق و امیدی در کار نباشد. هیچ آرزویی نیست که برای دیدارش تا سر حد مرگ جنگید. اما آزادی زیباست حتی اگر اجباری باشد! و حبس دردناک است حتی اگر اختیاری باشد! ممکن است در این مدت شهردار، آن زاغه‌آپارتمان‌ها را با خاک یکسان کرده باشد. زندانبان هیچ اطلاعی از محاکمه یا احتمال آزادی‌ام نداشت و تلاشی هم نمی‌کرد بفهمد، حتی بااینکه چندین بار اصرار کردم که مختصر اطلاعی کسب کند اما بی‌فایده بود. انگار از این‌که مرا در این سلول می‌دید و با او شب‌ها هم‌کلام می‌شدم، خرسند بود شاید می‌خواست تا پایان بازنشستگی‌اش این همراهی صمیمانه را داشته باشد. شاید از این‌که کتاب‌هایی که دوست داشت را به من می‌خوراند احساسی خوبی داشت که مرا دارد شبیه خودش می‌کند، مثل آن اعتراف مسخره‌ای که پدرم کرد و گفت:"من کتاب‌هایی را عمداً برایت می‌خریدم تا شبیه من فکر کنی!" این روزگاری که داشتم یعنی نتیجه‌ی شبیه بودن به پدرم بود؟ و اکنون‌که با زندان سرخوشم نتیجه‌ی شباهت به زندانبان بود؟ نمی‌دانم فقط احساس می‌کردم زندانبان، شبیه کسی است که پرنده‌ای را در قفس می‌بیند و از آواز او در درون حبس سرخوش است. او به‌هیچ‌وجه اهل کنجکاوی و ریسک نبود. می‌ترسید موقعیتش به خطر بیفتد و خیلی در گذشته‌ی من سرک نمی‌کشید و از گذشته‌ و حالش هم چیزی نمی‌گفت فقط به شرح کتاب‌هایی که می‌خواند یا برایم می‌آورد بسنده می‌کرد. شاید اگر می‌دانست چه هیولایی در من هست کارم را یکسره می‌کرد و شاید هم می‌دانست و می‌خواست این دیو را با محبت، هادی کند! و البته کارساز هم شد. من دیگر به رهایی فکر نمی‌کردم. رها بودم لابه‌لای کتاب‌ها. همچون آن پرنده بال‌بال می‌زدم تا اندکی آب و دانه نصیبم شود تا به‌اندازه‌ی انرژیی که دارم بخوانم و چنان با قفس خو گرفته بودم که مطمئناً اگر درب قفس را هم می‌گشودند به این زودی میلی به پرواز نبود.

تنها خبری که گاهی می‌آورد این بود که آن سه جوان هم‌محلی‌ام که با من دستگیر شدند نیز در همین شرایط مشابه به سر می‌برند. اما سواد خواندن ندارند. درست یک‌شب آمد و گفت دوتایشان موفق شدند خودکشی کنند. نمي‌دانم چرا از لفظ موفقیت‌آمیز استفاده کرد؟ ازش پرسیدم که به‌واقع مرگ خودش آخر شکست است. این‌طور نیست!؟ که گفت، موفقیت در خودکشی خودش رمز و راز عجیبی است. خودکشی موفق به‌اندازه‌ی تولد موفق، ارزشمند است! این نعمتی است که شامل حال هرکسی نمی‌شود. آن زمان بود که گوشه‌ای از گذشته‌اش را باز کرد. گفت پیش از زندانبان شدن و حتی پس‌ازآن، چندین بار خودکشی کردم اما به طرز عجیبی زنده ماندم. گفت بار اولی که قصد خودکشی داشت این بود که درگیر مسئله‌ای عاطفی شد. خیلی بازش نکرد اما احتمالاً عشق نارسیده‌ای داشت. که با گازگرفتگی نمرد. گفت، بار دوم شب‌هنگام در مرز با اشرار درگیر شدم و به همراه چندین نیروی نظامی دیگر کاروانی از آنان را به رگبار بستیم ولی صبح که شد، دیدم دهها زن و بچه‌ی مهاجر هندی را به گلوله بسته بودیم. همان‌جا از شدت غم آن کاری که کرده بودیم به سینه‌‌ی خودم شلیک کردم اما به طرز عجیبی گلوله از کنار قلبم رد شد و باز زنده ماندم. و در آخرین باری که سیاه‌مست شده بود با خودرو خود را به دیوار بتنی کوبید و بازهم زنده ماند.

 نمی‌دانم واقعاً شاید کسانی که خودکشی موفقی دارند واقعاً می‌خواهند موفق هم باشد. قطعاً من نمی‌خواستم بمیرم وگرنه سرم را جوری به دیوار می‌کوبیدم که ردخور نداشت. این زندانبان نیز اگر تمام درزهای خانه‌اش را می‌گرفت همان بار اول بر اثر گازگرفتگی جان می‌سپرد و یا اگر قصد مرگ را داشت به مغزش شلیک می‌کرد نه به قفسه‌ی سینه‌اش. معلوم نیست شاید هم به مغزش می‌زد و بازهم زنده می‌ماند. خودکشی موفقیت‌آمیز واقعاً به‌اندازه‌ی تولد، پر از شانس است! دلم برای هم‌محلی‌هایم به درد آمد به‌واقع آستانه‌ی تحمل هرکسی با هرکسی متفاوت است. با این‌که همگی زاغه‌نشین و مفسد و مفلک بودیم اما ظرف آنان زود لبریز شد و البته ظرف من زودتر با این تفاوت که من در خودکشی ناموفق بودم. وقتی‌که سرم را همان روز اول به دیوار بتی می‌کوبیدم باید می‌مردم ولی نمردم!

زندانبان گفت، دو نفری که خودکشی موفقیت‌آمیزی داشتند یکی‌شان لباسش را درون دهانش آن‌قدر فروکرده بود که بر اثر خفگی جان داده و دیگری نیز با دندان رگ‌های دستش را جویده بود و بر اثر خونریزی شدید جان داد. تمام تصویری که از مرگ آنان داشتم را به عینه در ذهنم تجسم کردم. خودکشی به‌خودی‌خود ساده است فقط باید ابزار مناسبی باشد تا دردش را یکسره و نتیجه‌اش را اثربخش کند. مشخصاً روش‌هایی که آن دو و حتی خودم امتحان کردم اوج استیصال بود. یکی هم به‌طور کل دیوانه شده و او را به تیمارستان منتقل کردند. این یعنی رهایی از این زندان جز با مرگ یا دیوانگی ممکن نیست هرچند من دیگر به رهایی فکر نمی‌کنم.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x