آدم عوضی! [قسمت هشتاد و دو]
خدا کور است وگرنه وقتی روزگار من و امثال مرا میدید دستبهکار میشد، اما کَر نیست. انگار فریادهای سوزناک مرا شنید. شاید به خاطر همین است که در کتابهای مقدس نوشتهشده: "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را" این یعنی خدا کور است اما کَر نیست! او دقیقاً شبیه غول چراغ جادوست که منتظر است تا به او فرمانی شفاهی بدهی تا آرزویت را برآورده کند. حس میکردم کسی چشمان خدا را درآورده! بسیار بهآرامی و زمزمهکنان در دل و بر روی لبهای لرزانم نامش را صدا میزدم. خدایی که هیچگاه در زندگیام حضورش را حس نکرده بودم، اکنون کنار دستم نشسته اما از تاریکی رنج نمیبرد چون اصلاً نمیبیند. درست پس از تحمل چهل شبانهروز که بر اساس فرمول مندرآوردی و محاسبات فرضیام در انزوای مطلق و در سلولی انفرادی سپری کردم، توانستم حمایت ولو اندک زندانبان شیفت شب که او نیز در بیرون از سلول در حبسی دیگر بود را با خود همراه کنم. شاید هم چون بچهی سربهزیری شدم دلش سوخت، هرچه بود تحمل این مدت جز با رام کردن اجباری یک روح وحشی و سرکش میسر نبود. نمیشد فریاد بزنم و همه را به باد دشنام بگیرم. دنیا و آدمها قرار نیست خودشان را با من وفق دهند من باید این تطبیق را انجام دهم وگرنه زودتر از آن چیزی که باید از چرخهی حیات برای همیشه خارج خواهم شد. نمیشد مدام سرم را بکوبم به دیوار. نمیشد با درد بیشتر بازهم به سلول بازگردم. باید این رنج را میپذیرفتم. درست شبیه یک بچهی توسریخور باید قبول میکردم که زورم به شکستن این شرایط نمیرسد. چهل شبانهروز تحمل تاریکی مطلق یعنی شبیه سایه شدن. احساس میکردم دیگر هیچ بدنی ندارم، فقط دو چشم بیناست که چنان مردمکش گشاد شده که دیگر نور برایش درد است نه تاریکی!
سکوت مطلقم، آرامش بیحدم و حرکات نباتیام که شبیه تاریکی فضای سلول بود، دل زندانبانی که بیشتر نقش پخشکنندهی غذا را داشت، به رحم آورد و شرایط را اندکی برایم بهبود داد. تصمیم داشتم بهتلافی محبتی که کرده، یک روز در صورت رهایی، از خجالتش دربیایم. اکنون سلولم همیشه تاریک نیست، حجم غذای بیشتر، یک چراغ شارژی که برای ۱۲ ساعت شارژ نگه میداشت نصیبم شد. با چراغ شارژی هم فضای سلولم روشن شد و هم نیازی به علامتگذاری روی دیوار بتنی نبود زیرا حدوداً ملاک محاسبهی شب و روزم شد لحظهی پایان شارژ. بار نخستی که چراغ را روشن کردم تا لحظهای که شارژش تمام شد جرئت نگاه کردن به آن را نداشتم. چشمانم نور را درک نمیکردند. چقدر روشنی روز در عین زیبایی آزاردهنده است برای کسی که به تاریکی عادت کرده! از طرفی چندین کتاب که از فرط بیکاری، بارها و بارها خوانده بودم روزهایم را میساخت. نه موضوع کتاب مهم بود، نه محتوایش و نه نویسندهاش. فقط میخواستم بطالت محضم را به شیوهای بگذرانم. نویسندگانی که وقت خود را بابت نوشتن کتاب هدر میدهند مشخصاً بسیار از زندگیشان میزنند آنان خوشیهای روزمره را از خود محروم میکنند تا چیزی بیافرینند که شاید یک روز یکلحظه، کامشان را شاد کند! درهرحال تمام شب، زیر نور چراغ شارژی کتاب میخواندم و تمامروز تاریکم را میخوابیدم. هیچ کاری از این بهتر برای تحمل حبس نیست!
نوشتههایی که شاید از فرط بیکاری نویسندگان اکنون در دست من است خیلی خوب توانست روزگارم را از بیهودگی محض نجات دهد. زندانبان میگفت اگر لباس فرم نظامی به تن دارم و تحت اوامر رئیسم هستم و منطبقم با سیستمی که در آن کار میکنم اما از سر ناچاری و برای خرج و زن و بچه تن به این شغل دادهام. او بهشدت مخالف زندان و زندانی شدن بود و حتی از سیستم بهشدت گلهمند بود اما با ترس بسیاری این را میگفت. باطنش با ظاهرش بسیار متفاوت بود. میگفت بیرون از زندان، جور دیگری زندگی میکند، مشروب میخورد، کتابهای ممنوعه میخواند و ظاهر و سبک زندگیاش کاملاً متفاوت با روحیهی شغل زندانبانی است. او مرا با رمانهای فرانسوی که جزو کتابهای ممنوعه برای زندانیان و زندانبانان بود بهخوبی آشنا کرد. بخصوص کتاب افسانهی سیزیف، جاودانگی، پاپیون و بلاگردان بیشتر مرا در خود فروبردند. هر بار که کتابی را با چندین بار خوانش به اتمام میرساندم کتابی دیگری برایم میآورد. بسیار طول کشید تا اعتمادش به من جلب شد. بیشتر از موقعیت شغلیاش میترسید او میگفت بهشدت به پول زندانبانی نیاز دارد اگر نیاز نداشت هرگز سراغ چنین شغلی نمیآمد تا هر شب قید خواب شیرین را بزند و از زن و فرزند جدا باشد و تحت فرمان یک سیستم مزخرف کار کند. عذاب میکشید از اینکه عذاب مردم را میدید اما علیرغم میل باطنیاش، دقیقاً هر شب نظارهگر شکنجه و حبس زندانیان بود که بسیاری بیگناه بودند و بسیاری هم گناهکار.
ارتباط با زندانبان، بزرگترین نعمتی بود که در آن بنبست تلخ به من داده شد. گاهی نشستن پای حرفهایش پشت دریچهی کوچک درب آهنی سلولم، به من احساسی میداد که حبس انفرادی همیشه وجود دارد. چه داخل سلول زندان باشی چه بیرون از آن. حبس همیشه هست فقط برای یکی به شکل نیاز است و برای دیگری به شکل جرم. اما درهرحال هردو مشترکاند در اینکه حبس، اجبار است!
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز