هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هشتاد و یک]

به‌زحمت بسیار، چشم باز کردم دیدم در یک اتاق روشن، روی تختی با تشک بسیار سفتی، دراز کشیدم. سرم به‌شدت درد می‌کرد. یعنی آنچه بر من اتفاق افتاده بود کابوس بود!؟ این پرسش به جواب و تفکر نرسید که پزشکی روی سرم ظاهر شد و چراغ‌قوه‌ای با نور تندی در چشمانم انداخت و گفت، یک ساعت دیگر مرخصی.

هنوز از شدت نور چشمانم تار می‌دید دقایق بسیاری طول کشید تا پیرامونم را توانستم اندکی درک کنم و البته سری که به‌شدت درد می‌کرد هم مزید بر تاری بیشتر دیدم بود.

احتمالاً بیهوش شدم. این بیهوشی توسط خودم و با ضرباتی که سرم را به دیوار کوبیده بودم حاصل شد. دردناک است اما ارزشمند. لااقل از این طریق مرگبار توانستم از آن دخمه‌ی تنگ و تاریک خلاصی یابم حتی موقتاً.

البته من بلاشک با چنین نیتی این کار را نکردم به‌واقع خواستم چنان از آن مهلکه جانم را ببخشم که دیگر به این دنیای سیاه بازنگردم اما از سر خوش‌شانسی است یا بدشانسی، به یک بیهوشی موقت، تقلیل یافت و باز چشمم را به این دنیا گشودم. چشمی که کاش همان بار نخست هم هرگز به دنیا گشوده نمی‌شد. بخصوص آن‌که قرار بود تا ساعتی دیگر به آن سیاه‌چاله بازگردم، مکانی شبیه همان جای خالی آسانسور در زاغه‌آپارتمان که باهمت من اکنون دیگر سیاه‌چاله نیست! با این تفاوت که کسی نیست تا این سیاه‌چاله‌ی مرا روشن کند و مرا از این بن‌بست رهایی بخشد. حس می‌کردم بر لبه‌ی جای خالی آن آسانسور به پایین سقوط کردم. سقوطی که هیچ‌کس صدای مرا نشنید و جنازه‌ام را نیز نیافت، حتی برای فروختن!

این‌یک ساعت به‌اندازه‌ی یک‌چشم به هم زدن گذشت. لامصب این‌گونه است جایی که نمی‌شود نفس کشید، هرلحظه، صدسال تنهایی است و جایی که آسوده هستی، به طرفه‌العینی زمان می‌گذرد. تا به خود بیایم، پزشک، از کنارم رفته بود و دو زندانبان، در پایین تخت به انتظارم ایستاده بودند و با غل و ‌زنجیری در دست، به سمتم آمدند و مرا مجدد به بند آهن بستند و کشان‌کشان با خود بردند.

بازهم خوشامدگویی به سلول انفرادی، در اعماق تاریکی با سردرد بیشتر. وقتی درب‌ آهنی آن به رویم بسته شد دوباره برگشتم به نقطه‌ی صفر سیاه! "آه. خدا!"

یک آن، کسی را نجوا کردم که هرگز نبود و شاید هم نیست! من آدم بدی هستم؟ نمی‌دانم اما حس می‌کنم نه بد مطلقم و نه خوب مطلق. من یک آدم نیازمند دلسوزم. همین. این سزای عمری بدبختی کشیدن نیست. این تاوان من نیست. کاش به هوش نمی‌آمدم و مرگ و شیونم یک‌باره می‌شد. اما خدای که هیچ‌گاه نبود این بار نیز نیست. خدا اگر بود من به این دنیا نمی‌آمدم. اگر بود شرایط زندگی‌ام شبیه زندگی یک سگ کثیف نبود. اگر بود، که اینجا جای من نبود. تکرار خاطرات تلخ آزار دوباره بود اما داشتم سر خدایی که نیست منت می‌گذاشتم که من در کنار گناهانی که کرده‌ام خوبی‌هایی هم داشته‌ام؛ هرچند می‌دانستم بی‌فایده است.

دقایقی بسیار طول کشید تا به سیاهی داخل سلول عادت کردم. اکنون تخت قابل‌رؤیت بود به‌آرامی کنارش رفتم و روی آن دراز کشیدم. تا قبلاً از این کار یک زندانی بودم اما اکنون یک سرشکسته‌ی زندانی‌ام. این یعنی زندگی روی خوش نشان نمی‌دهد بلکه هرلحظه‌اش تلخ‌تر از لحظه‌ی قبل می‌شود. از فرط ناامیدی ذهنم را دل‌خوش به اتفاقات بیرون از زندان می‌کردم. حتی در سیاهیی که بیشتر مردمک چشمانم را گشاد می‌کرد تصاویری روی دیوار تجسم می‌کردم مثلاً شکل یک هشت‌پا، کله‌ی یک آدم، عصا، درخت و خیلی چیزهایی که نبود اما دیوار بتنی انگار همه‌ی این‌ها را در خود نگاه داشته بود. شاید واقعاً هم باشند کسی چه می‌داند؟ ممکن است سرنوشت من پس از مرگ هم مبدل به نقشی در دیوار بتنی شود. شبیه کسی که لای جرز دیوار گذاشته باشند. تاریکی به‌اندازه‌ی انتظار بیهوده عذاب‌آور نیست بعد از اندکی رؤیاپردازی و خیال‌بافی، بازهم ذهنم سراغ اتمام انتظار می‌رفت به‌واقع چه زمانی آزاد می‌شوم یا چه زمانی مرا خواهند کشت؟ حتی به اعدام شدن هم ‌فکر کردم. می‌دانستم که با یک آمپول بیهوشی کامل، یک کمای اجباری، می‌توانند مرا اعدام کنند و تمام بدنم را دولت مفت و مسلم بردارد و به نفع خود مصادره کند. حتی یک روپین هم به پدرم نمی‌رسید. باز می‌اندیشم که نه! مرگ در انتظارم نیست وگرنه من خودم را به بیهوشی بردم اگر قرار بر اتمام کار من باشد چه فرصتی از این بهتر برای آنان. از طرفی می‌گفتم کاش اعدام کنند. این‌گونه آسوده‌تر وداع می‌کنم گور بابای بدن.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x