هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هفتادونه]

آدم همیشه خود را برای مقابله با چیزهایی که فکرش را می‌کند آماده می‌بیند اما دقیقاً از جایی که فکرش را نمی‌کند ضربه می‌خورد. بالاخره سگ‌های شهردار ضربه‌ی مهلک خود را زدند و درست در شبی که با آن چند مرد زاغه‌نشین در کارگاه جعبه‌سازی بودیم، سروکله‌ی قلدرهای کله خرابی پیدا شد و با زدوخورد شدید ما را در گونی کردند و بدون هیچ حکم و هیچ بازداشتی به‌زور در خودروهایشان چپاندند و مستقیم روانه‌ی زندان کردند. پس‌ازآن کارگاهی که مدت‌ها با خون‌دل و برای رونق و درآمد زاغه‌نشینان برپا کرده بودم را به آتش کشیدند.

نمی‌دانم چطور؟ اما مشخص بود آنان به‌خوبی آمار ما را داشتند و ما نیز از هفت‌دولت آزاد، هرگز جانب احتیاط را رعایت نکردیم تا در چنگال این بی‌شرف‌ها گرفتار نشویم. احمقانه است که برای هرلحظه از زندگی، برنامه‌ریزی کنی و بااحتیاط قدم برداری. ولی باید بعدازآن نبرد خونین، اندکی محافظه‌کار می‌شدم. اگرچه برای تمام لحظه‌های زندگی احتیاط، اصلاً شدنی نیست. گاهی باید خود را رها کرد چو تخته‌پاره بر موج. اصلاً فکرش را نکردیم که آنان روزی به سراغمان خواهند آمد. شاید دیر، اما بالاخره آمدند. همیشه این‌گونه است، درست در لحظه‌ای که همه‌چیز از خاطر آدمی می‌رود آن اتفاق شُومی که نباید بیفتد، می‌افتد.

آدم‌های شهردار خوب می‌دانستند که دیگر جرئت نزدیک شدن و تخریب زاغه آپارتمان‌ها را بعدازآن درگیری نخواهند داشت. ازاین‌رو در پی انتقام از سران آشوب بودند. من و آن چند جوان زاغه‌نشین که دمار از چند مأمور درآوردیم، باید تاوان پس می‌دادیم. تاوانی برای نبردی که ما آغازگرش نبودم. تاوانی برای دفاع! وقتی دولت، نتواند بر مردم زور کند، بهترین راه، از بین بردن آن‌هایی است که از خود جَنم نشان می‌دهند. با جنم‌هایی که خیلی زود، بی‌هیچ دادگاهی، همگی در سلول‌های انفرادی محبوس شدیم.

من اکنون باید تا مدت نامعلومی و شاید هم تا آخر عمرم در حبس یک چاردیواری بتنی باقی زندگی اسفبارم را به شکل دیگری سپری کنم. امپراتوری من خیلی زود و به شکل باورنکردنی از هم پاشید. با این‌که چشمان آن مأمور را در روز نبرد با دستان خودم درآوردم و فشردم اما ترس از تلافی آنان، درست در شرایط حبسی در لامکان و لازمان به جانم افتاد. آیا تقاصی به‌مانند آنچه کردم بر من جاری خواهد شد؟ حاضر بودم سرم روی دار برود اما چشمانم را زنده‌زنده درنیاورند. زیرا با محبوس بودن در این شرایط، حتی نمی‌شود چشم جایگزینی پیوند زد. این دردناک است هرچند خودم چشمان هزاران نفر را از حدقه بیرون کشیدم ولی مطمئن بودم آنان در خیابان‌های باز و فضایی آزاد، فوراً چشم جایگزینی را پیوند خواهند زد. به‌واقع کوری ابدی دل‌آزارتر از حبس ابد است. به یاد صورت بی چشم پدرم افتادم که هرگز به روشنایی گشوده نشد. دلم برایش می‌سوخت و البته بیشتر برای خودم. من نه‌تنها برایش کاری نکردم بلکه چشمان خود را هم باید به‌زودی در ازای کاری که کرده بودم، تقدیم شهردار می‌نمودم. من هم محکوم‌به سرنوشت پدرم خواهم شد و شاید هم بدتر.

این افکار از بدو ورود به زندان تمام مغزم را در خود گرفته بود و هزاران بار در ذهنم تکرار می‌شد. اگر پدرم آدم‌حسابی بود این روزگار من نبود!

هیچ راه مفری برای رهایی از این دیوارها دیده نمی‌شد. تصورم از زندان به‌کلی عوض شد. زندان جایی نیست که سه وعده‌ی غذای گرم بخوری، مسواکت را سر موقع بزنی و روی تخت تمیز و گرمی رؤیاپردازی کنی و از تمام مصائب جهان خارج از دیوارها به دور باشی. زندان خودش بزرگ‌ترین مصیبت است بخصوص سلول انفرادی.

هرروز غذای شُل و بی‌طعم و مزه‌ای را در ظرف کثیفی می‌ریختند و انگار که به سگ غذا می‌دهند آن را از زیر دریچه‌ی درب آهنی که فقط از بیرون باز می‌شد به داخل هُل می‌دادند. نه نوری، نه روزنی. چند روز نگذشت که حتی بوی تعفن ادرار و مدفوعم چنان حال به هم زن بود که بارها بالا آوردم و تمام این مدت لب به غذایی که بوی گه می‌داد نزدم. احساس می‌کردم این تاوان بیرون کشیدن چشم آن مأمور نیست این تاوان کشتن آن زن چاق است این تاوان بیرون کشیدن هزاران چشم مردم است. خود را مستحق تاوان پس دادن می‌دانستم اما این حجم از شکنجه نه. مرگ، شرف دارد به شکنجه و حبس عمر در سلول انفرادی. یک‌تخت فلزی رنگ و رو رفته با یک پتوی کثیف و بدبو و یک میز و صندلی چوبی که یکی از پایه‌های صندلی‌‌اش هم شکسته بود تمام دارایی‌های موقت من در این جهان تاریک بود.

با این‌که در تمام عمرم ارتباط چندانی با مردم نداشتم و در حقیقت در سلول انفرادی خودم زندگی می‌کردم اما این سلول، چیز دیگر است. یک حبس دل‌تنگ. یک خفقان ابدی و یک حس درماندگی با بوی ماندگی. من چه کرده بودم با خود!؟ رؤیاهایم به شبه نقش بر آب شد. دیگر نه‌تنها پدرم را نخواهم دید بلکه حرم‌سرایی که داشتم به دست دیگران خواهد افتاد و تمام زحماتم هیچ و پوچ شد. دیگر نمی‌شود حتی نفس کشید چه برسد به این‌که دنبال رشد هم باشی. از سایرین که آنان نیز به همراه من زندانی شدند بی‌اطلاع بودم. حبس انفرادی، عذابی غیرقابل‌توصیف است تمام شب و تمام‌روز که اصلاً نمی‌فهمی کی می‌آید و کی می‌رود، مدام با خودت حرف می‌زنی هیچ‌چیزی به‌اندازه‌ی تحمل کردن حرف‌های تکراری خودت نیست که هرلحظه‌ی مغز را چون خوره‌ای از درون می‌خورد. تا پیش از فکر می‌کردم دنیای زاغه‌نشینی، پست‌ترین سطح از زندگی یک انسان است اما از آن پست‌تر هم هست. سلول انفرادی، یعنی یک سلول به وسعت یک نقطه، که حتی اکسیژن هم کم می‌آورد برای در هوا چرخیدن.

هیچ‌کس نمی‌دانست اینجا گرفتار شدیم. هرچند اگر پدرم و یا زاغه‌نشینان می‌دانستند آن‌قدر حقیر و ناچیز بودند که کاری از دستشان برنمی‌آمد. زندان برای یک دنیا ندید و بی‌پشتوانه، یعنی خداحافظی با هست و نیست زندگی. نه فریادم به گوش کسی می‌رسید و نه آه‌ و ناله‌ام. خودم را بدبخت‌تر ازآنچه بودم کردم. من به پایان خط رسیدم و هیچ‌چیزی بدتر از این نیست که خیلی زود، دیر شود! مطمئنم راه نجاتی نیست. به طرز عجیبی دل‌تنگ پدرم شدم. او بی من شد و من بی او.

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x