آدم عوضی! [قسمت هفتادوهشت]
راهی برای کاسهی تهی از چشمان پدرم نبود جز پیوند چشم. او نمیخواست تن به این کار بدهد دلیل خودش را داشت که بازگو نمیکرد. احتمالاً همان رازی بود که آن زن چاق با خود برای همیشه برد. غیر از پیوند، راهکار دیگری هم برای روشنایی بخشیدن به شب صورتش نبود. حتی تنها باری که بردمش دکتر، قبلش گفته بود که اگر دکتر خواست چنین چیزی را پیشنهاد دهد زیر بار نروم. شاید احساس کرد که کجدار و مریز و با کم سویی چشمانش میتواند ادامه دهد نمیدانست که روزی عفونت میکند و مجبور خواهد شد آنها از کاسهی چشمانش بیرون بیندازد. او باید تا روزی که میمرد سیاهی زغالگونهی صورت روحش را تحمل کند. من فکر میکنم کسانی که چشم ندارند روحشان هم سیاه میشود، البته اگر از قبل سیاه نباشد. آنانی که چشم دارند و بینا هستند لااقل پرتو نوری به درون سیاهچالهی تن وارد میکنند تا اندکی چهرهی روحشان را روشنایی ببخشد. احساس میکردم زمان مناسب فرا رسیده، باید یک جفت چشم سالم را برایش پیوند میزدم. هرچند تعویض چشم داستانهای خودش را داشت اما تنها روزن امید بود.
هنوز درد خیانت پدرم که باعث شد دستم به خون آن زن چاق آلوده شود، آزارم میداد. ولی دوست داشتم پدرم چشم داشت با این تفاوت که این بار نه به خاطر او بلکه فقط میخواستم موفقیتهای روزافزون مرا ببیند. میخواستم ببیند که چه بودم و چه شدم! هر بار که یک جفت چشم زیبا را درمیآوردم دوست داشتم آن را بر روی صورت پدرم ببینم. ولی پیوند چشم با روش مرسوم دیگر مقدور نبود، نیاز به جراحی و بستری شدن داشت چون تمام حسگرها و عصب و ماهیچههای اطراف کاسهی چشمانش ازکارافتاده بود. چندین بار دیگر او را به نزد پزشکان بردم. حتی گفتم که چشم هم برایش خریدم. اما پزشکان چشمهای کد دار دولتی که از مراکز معتبر و فروشگاههای رسمی چشمفروشی فروخته میشدند را قبول میکردند که آنهم در صورت تهیهی یک جفت چشم دولتی، فقط با عمل جراحی امکان پیوند آن مقدور بود. البته این را نیز گفتند که احتمال کمی دارد که با پیوند چشم بیناییاش بازگردد. زیرا بیشتر از چند سال از بی چشمیاش میگذشت آنقدر که پوست صورتش تمام کاسهی چشمانش را به هم دوخته بود. اما ناامید نشدم.
با اینکه پول داشتم اما برای تصاحب پول بیشتر حریصتر شدم ولی خسیستر نه. شاید ازاینرو بود که پول بیشتر را برای خرج کردن میخواستم نه برای انباشت کردن! انباشتن پول یعنی قلک ثابت. یعنی بردگی پول. ولی افزایش آن یعنی یک کیف نقد در گردش. یعنی افزایش قدرت. آنچنانکه خواستهها و آدمهای بیشتری به بردگی من درمیآمدند. اگرچه این خواست قلبیام نبود اما قدرت، سر آدم را داغ نگه میدارد و درست آنجایی که هوای قدرت آدم را سرمست میکند، نقاط ضعف به چشم خواهند آمد. حادثهی درگیری شهردار با زاغهنشینان مصرترم کرد که انتقام بیشتری بگیرم. اما نهفقط با بیرون کشیدن چشم پولدارها، بلکه باید زاغهنشینان به سطحی از رفاه میرسیدند. شادی مردم، بزرگترین انتقام از دولتی است که همیشه غم آنها را میخواهد!
ساخت جعبههای مخصوص جای چشم را به سایر آپارتمانهای اطراف تعمیم دادم و در کنارش فروشگاه چشم فروشی نیز افتتاح کردم. دولت فقط به چشمپزشکان امکان تأسیس چنین فروشگاههایی را میداد اما با جستجو موفق شدم یک چشمپزشک پیر را استخدام و از مجوز او برای راهاندازی چشمفروشی استفاده کنم. این حرکت، قدمی بلند بود برای توسعهی کسبوکارم. زیرا هم نیازی به بیرون کشیدن و سرقت چشم نداشتم و هم زاغهنشینان بیشتری را به کار میگماردم و در انتها شاید یک روز میتوانستم یک جفت چشم به کاسهی تهی از چشمان پدرم، پیوند بزنم.
تهیهی مواد اولیهی ساخت جعبه در بهترین حالت انجام میشد و آرامآرام در کنار چشم دزدی و چشم فروشی، کارگاه ساخت جعبههای مخصوص چشم را هم با کمک زاغهنشینان راه انداختم. برای مدیریت این کارگاه هیچکسی بهتر از مردان جسوری نبود که به آن مأموران حملهور شدند. شهامت آنان ستودنی بود و در ذهنم ماند. قطعاً کارهای بزرگ را باید دست آدمهای جسور سپرد. از طرفی محبوبیت و شهرت من تقریباً به گوش تمام زاغهنشینان رسید. حتی دوقلوها که رشد مرا میدیدند و درس خواندن را بیفایده میدیدند با اصرارشان، آنان را به کارهای حسابداری کارگاه مشغول کردم.
شم اقتصادیام چیزی نبود که از پدرم به من به ارث رسیده باشد. در میان تمام اهالی، بهواقع من تنها کسی بودم که کسبوکاری را راهاندازی کردم که بسیاری از سفرهی آن، چرخ زنگزدهی زندگیشان را میچرخاندند. در میان مردمی که مرا با تمام سادگی و کهنهپوشی میدیدند درحالیکه سخت مشغول تلاش بیشترم، بهمانند یک آدمحسابی بودم. آدم حسابیی که در درونش هزاران آدمی عوضی مدفونشده.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز