هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هفتادوهفت]

چند باری بود که دختر مو فرفری زیبایی را زیر نظر داشتم، به‌خوبی می‌دانستم محل کارش کجاست. هر بار که فرصتی دست می‌داد تا چشم‌هایش را دربیاورم اما به طرز عجیبی، اتفاقی می‌افتاد که منصرفم می‌کرد. گاهی سروکله‌ی دوستانش پیدا می‌شد گاهی همکارانش و گاهی در میان ترافیک خودروها و ازدحام مردم فرومی‌رفت. یک جای خلوت گیر انداختنش تمام دغدغه‌ی من شده بود. چشم‌های خاص و البته با رنگ بسیار متفاوتی داشت که تاکنون ندیده بودم. قطعاً زیاد می‌ارزید. ناکامی در به دام انداختن او مرا بیشتر مصّر می‌کرد تا دست‌بردارش نشوم. از لحظه‌ای که از خودروی‌اش پیاده می‌شد تا به محل کارش برود و یا بیرون می‌آمد باید همواره در تعقیبش می‌بودم. تا آن‌که بالاخره یک‌شب برفی درحالی‌که تمام فکر و ذکرم، به دام انداختن او بود، دیدم که تا دیروقت از محل کارش بیرون نیامد. این ساعت از شب، وقت کار کردن نبود. اما من از شغل و فعالیت او بی‌اطلاع بودم. به انتظارش نشستم و بالاخره بیرون آمد. سرووضعی بسیار مرتب داشت، کیف چرمی در دست و پالتویی خزدار بر بدنش خودنمایی می‌کرد. موهای فِر و بلوندش باحالتی مرطوب مانند و نرم روی شانه‌هایش فروریخته بود و با گام‌هایی که برمی‌داشت برف شادی نیز بر موهایش، می‌نشست و به‌خوبی دیده می‌شد. هیچ‌گاه حواسش به من نبود، فقط پیرامونش بود که نقشه‌ی مرا بر آب می‌کرد. مسافتی را پیاده طی کرد و به سمت خودرویی که در خیابانی فرعی پارک کرده بود رفت. هیچ‌کس در آن حوالی دیده نمی‌شد. تمام فروشگاه‌ها بسته و اکثر چراغ‌ها خاموش بودند. برف اندکی هم‌روی زمین را فقط سپید و نورانی نگه می‌داشت. نزدیک‌تر شدم. من شبیه شبحی در تاریکی شب، محو بودم و در پشت سرش پاورچین‌پاورچین در تعقیبش بودم. نفسم را حبس کردم و دقیقاً گام‌هایم را متوازن با گام‌های او تنظیم کردم تا از صدای قدم‌ها روی برف، مطلع نشود که کسی در تعقیبش است. دستمال را حسابی به محلول بی‌هوش کننده آغشته کردم و تا خواستم از پشت، روی صورتش بگذارم، ناگهان سقوط کرد و محکم روی زمین افتاد.

جا خوردم، زانوهایم خالی کرد. اول فکر کردم فهمیده که من پشت سرش هستم و یا از ترس و خوف شب از حال رفت. حتی حس کردم کسی از روبرو به او حمله‌ور شده. اما هیچ‌کس در آن حوالی دیده نمی‌شد جز من و او. بین ماندن و رفتن گرفتار شدم. به‌واقع او طعمه‌ی آماده‌ای بود که حتی نیازی به بیهوش کردنش نبود. بهترین فرصت را برای بیرون کشیدن چشمانش داشتم. اما چیزی مانع شد و آن این بود که من بیهوشش نکرده بودم. روی زمین نشستم و متحیر نگاهش می‌کردم. سرش را روی رانم گذاشتم دیدم به‌کلی از هوش‌رفته. شاید مرده بود. نبضش به‌کندی می‌زد. در تصمیمی که هیچ‌گاه نفهمیدم چرا، اما به طرز باورنکردنیی سعی داشتم به او کمک کنم. ابتدا خواستم به داخل خودروی‌اش ببرمش، نمی‌دانستم خانه‌اش کجاست و از طرفی درب چنین خودروهایی با شناسایی چهره و چشمان قابل گشودن بود. بنابراین کسی که چشم‌هایش بسته است را نمی‌شود حتی تا دم آن برد که در باز شود. هرچند حتی اگر خودروی‌اش را باز می‌کردم رانندگی بلد نبودم! اندکی کیفش را گشتم تا شاید چیز به‌دردبخوری بیابم، مثلاً قرصی، دارویی چیزی که بی‌فایده بود. آن‌قدر دست‌پاچه بودم که به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. به‌جز نجات جانش. به‌زحمت او را روی کولم گذاشتم و تا مسافت زیادی را پیاده و کشان‌کشان، حمل کردم تا به نزدیکی خیابانی که آمد‌وشد خودروهایش چون شعله‌های آتش در حال عبور بودند، برسم. خود را جلوی یکی از خودروها رساندم و خودرو بلافاصله متوقف شد با این‌که سرعت زیادی داشت ولی می‌دانستم که اکثر خودروها به موانع جاندار واکنش نشان می‌دهند و فوراً متوقف می‌شوند هرچند در آن تاریکی شب این حرکتم یک حماقت محض بود. شاید از آن خودروها نبود! اما در زندگی همیشه از این حماقت‌ها به‌وفور اتفاق می‌افتد که گاهی به خوشی ختم به خیر می‌شود این بار نیز به همین شکل. پیرمردی از خودرو پیاده شد و تا خواست اعتراضش را نشان دهد ازش خواهش کردم که ما را به بیمارستان برساند. سر وضعم تردید در دلش انداخت اما آن دختر شیک روی دوشم که ازحال‌رفته بود و مشخصاً جان در بدن نداشت، تردیدش را از بین برد و پذیرفت. صدای بوق و اعتراض رانندگان پشت سر، سر به فلک کشید. در چشم‌ به هم زدنی با کمک او،  هر دوی‌مان را سوار کرد و در نزدیک‌ترین مرکز درمانی پیاده کرد. با یاری اورژانس بیمارستان، دخترک را روی برانکار گذاشتند و سریعاً به داخل بردند. قلبم داشت از اضطرابی ناخواسته و مبهم از حلقم بیرون می‌آمد. بلافاصله او را در اتاقی بستری و پزشک بر روی سرش حاضر شد. در مدت کوتاهی آزمایش‌های مختلفی ازش گرفتند و به کمک سرُم و اکسیژن توانستند اندکی حالش را حالت نرمال بازگردانند اما همچنان بی‌حال روی تخت افتاده بود. تا پاسی از شب در راهروی بیمارستان به انتظار نشسته بودم که پزشک و پرستارش روی سرم ظاهر شدند و ازم پرسیدند که چه نسبتی با او دارم؟ بدون آن‌که فکر کرده باشم ناخودآگاه گفتم همسرم است. البته چیز دیگری نمی‌شود بگویم. می‌گفتم شکارچی چشمانش هستم؟ بااینکه دیدم وضع ظاهرم با او آسمان تا زمین دارد و من به هیچ طریقی به همسری او نمی‌خوردم بنابراین بدون اصلاح گفته‌ام باز مجدد تأکید کردم که همسرم است. در چشمان متعجب آن دو نیز این را خواندم که باور نکردند اما وقعی ننهادند. پزشکش گفت، درهرحال خبری خوبی برای شما ندارم در عکس‌برداریی که از سرش انجام‌شده، مشخص‌شده تومور مغزی دارد و باید سریعاً عمل شود. اگر تمایل دارید زودتر، پرونده را تشکیل و بعد از تأمین هزینه‌ی عمل، برگه رضایت را امضا کنید. درحالی‌که منتظر پاسخ من نماند چند قدمی دور شد و سپس برگشت و گفت: اصلاً وقت نداریم، ثانیه‌ها هم مهم‌اند! نگران هزینه‌ی عمل نبودم. ولی ارتباطی به من نداشت. از طرفی وقتی خود را به‌عنوان کسی که او را به بیمارستان آورده و حتی همسرش معرفی کرده‌ام دررفتن از این اتفاق، دور از انسانیت بود. من داشتم در آزمون انسانیت قرار می‌گرفتم. خواستم دنبال کیفش بگردم تا شاید کارتی و یا موبایلی بیابم و با بستگانش تماس بگیرم اما خیلی زود به یادم آمد که کیفش رو زمین افتاده و برنداشتم و حتی گونی جعبه‌ی چشمانی که آن روز تماماً خالی از طعمه بود. فاصله‌ی‌ بیمارستان تا محل‌ کارش هم کم مسافتی نبود که البته اصلاً این هیچ کمکی نمی‌کرد. از سویی وقتی باقی نمانده بود.

من داشتم قربانیِ قربانی‌ام می‌شدم. طعمه‌ی طعمه‌ام شدم. بجای این‌که چشمانش را بیرون بکشم و بفروشم تا پول به دست بیاورم، اکنون باید پول چشم‌های بیرون آورده‌ی دیگران را می‌دادم تا تومورش را بیرون می‌کشیدند!

با تردید از روی صندلی داخل راهرو بیمارستان برخاستم و پرسیدم آقای دکتر هزینه‌اش چقدر می‌شود؟

نگاهی به لباس‌های کهنه و کثیفم انداخت و در تعجب بود که چطور چنان زن شیک و زیبایی، با چنان پوششی باید همسر چنین جوانی باشد که دقیقاً شبیه زباله‌گردهاست؟، پوزخندی زد و گفت، خیلی زیاد، ۵۰۰ هزار روپین.

این رقم در حسابم بود اگرچه عدد تندی به‌حساب می‌آمد. ۵۰۰ هزار روپین یعنی ۲۵۰ جفت چشم سالم! یعنی من باید هزینه‌ی زحمت ۲۵۰ جفت چشمی که از دیگران به سرقت برده بودم را برای عمل او خرج می‌کردم. یعنی من ۲۵۰ نفر را بی چشم کردم تا مغز یک نفر را بدون تومور کنم!؟ این حساب‌وکتاب در کمتر از کسری از ثانیه در ذهنم نقش‌بست و پزشک برای این‌که شکش را به‌یقین برساند گفت، اگر همسرش هستید، تا از دست نرفته، دست بجنبانید!

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x