آدم عوضی! [قسمت هفتادوشش]
هیچ چیزی به مانند درد مشترک، مردم را متحد نمیکند!
مردم را نه با وعدهی زر و نه با زور نمیتوان یکدست کرد. مردم فقط در داستانی که یک درد مشترک را فریاد میزند، همبسته میشوند.
بیرون کشیدن اجساد از زیر آوار، چندین شب و روز طول کشید. بسیاری هرگز یافت نشدند و بدون کَندن گور، آوار ساختمان برایشان گور ابدی شد.
کشتهشدگان در درگیری با ماموران و ضابطین، به نماد مقاومت مبدل شدند. آنچنان که احساس ایستادگی و مخالفت در برابر هرچیزی در اندیشهی بازماندگان آن حادثه هولناک بخوبی پیدا بود. برای اولین بار زاغهنشینان، اجساد را در گوشهای از فضای خالی انتهای آپارتمانهای به هم فشرده شده، زیر خاک دفن کردند. با این کار مخالفت بیشتر خود را با قانون منع تدفین جسد هم به نمایش گذاشتند. آنان خوب میدانستند دولتی که نمیتواند رفاهی برای آنان رقم بزند و حتی به دنبال نابودیاشان است پس جایز قانونگذاری هم نیست. با اینکه میتوانستند اجساد را در آن خیابان بفروشند و یا به دولت بدهند اما علیرغم تمام فشارهای مالی و معیشتی این کار را نکردند.
پس از مدتها، اولین گورستان در منطقهی زاغهنشین، ساخته شد. بدعتی که قطعاً اگر قانون وقت میفهمید همه را مجرم محسوب میکرد. این تصمیم، یک تغییر بزرگ بود. شاید آرزوی خیلیها بود. بخصوص پدرم که دوست داشت پس از مرگ حتماً محلی برای دفن شدن داشته باشد. هرچند به نظر میرسید این تصمیم صرفاً برای این کشتهشدگان است نه برای هرکسی که به علت کهولت و یا بیماری بمیرد. بهواقع اگر آدم ترکیبی از روح و جسم باشد بهتر است پس از مرگ جا و مکانی هم داشته باشد تا حضورش از خاطر نرود ولی اگر موجودی است که با مرگش برای همیشه محو میشود پس دفن کردن یا تکهتکه کردن و سوزاندنش اهمیتی ندارد. مردم فقیر همیشه معتقدترند! با اینکه برای بهدست آوردن سادهترین نیازمندیها، همیشه به گناه میافتند! پیشنهاد دفن کشتهشدگان این درگیری را مادر دوقلوها داد. او که مذهبی بود شبیه بسیاری همیشه منتقد قانون منع تدفین جسد بود. میگفت، گور، نشانهای برای حضور یک مرده در زندگی است.
دیدن زنان و کودکان و مردانی که با شیون و زاری و بُهت بازماندگان، تن به خاک میسپردند به اندازهی مثلهکردن آنان دردناک است. خاک روی اجساد را پوشاند و رویاش سنگهایی گذاشتند که نامهایی با نازیبایی هرچه تمامتر روی آن نوشته شد. شاید به واقع گور لازم است. شاید چون همبستگی بین زندگان و مردگان، در گور خلاصه میشود. برای مردگان هیچ کاری نمیشود کرد بجز یاد کردن از آنها.
از مردانی که موفق شدند چند مامور را به قتل برسانند و من که چشمهایشان را بیرون کشیدم، برای همگان به یک الگوی مبارزه تبدیل شد. بارها مورد تقدیر دیگران قرار گرفتیم. از این بابت احساس شعف و غرور میکردیم.
همیشه در تلخترین اتفاق هم، آدم دنبال لبخند خواهد رفت اگرچه این کشتار و این انفجار، دلهای بسیاری را به درد آورد اما مردم خودشان را پیروز میدان میدیدند. بهواقع پیروز بازی که اصلاً تمایلی به بازیکردن در آن را نداشتند و احساس پیروزی در چنین شرایطی، احمقانهترین تصوری است که هرکس میتوانست داشته باشد و به آن ببالد! در هرحال دفاع از جان و مال، بزرگترین دستاورد بشر در طول هزاران سال و در برابر هزاران نبرد خونین بوده و هست. هیچگاه جنگ، تمامی ندارد. تاوقتی آدم روی این زمین زندگی میکند به همراهش جنگ هست. همانقدر که جنگ خشونتآمیز است دفاع نیز همینگونه است!
اتوبوسهایی که در آتش سوخته شده بود اسکلت آهنیاشان به طرز ناخوشایندی به زشتی محله دامن میزد. آنقدر بزرگ بودند که جز با جرثقیل امکان جابجایی آنها مقدور نبود.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز