هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هفتادوپنج]

جنگ، شروعی است که هرگز پایان ندارد حتی اگر آتش‌بس مادام‌العمری اتفاق بیفتد. زیرا رنج‌ها و جراحت‌های آن تا ابد دست از یقه‌ی ذهن آدم‌ها برنخواهد داشت. جنگ شروع شد و خیلی زود هم به صحنه‌ای وحشیانه مبدل گردید. اصلاً خاصیت جنگ این است که وحشیانه باشد چه بنام قانون، چه بدون قانون.

هجوم نیروها به خانه‌های مردم و بیرون کشیدن آنان، با صدای شیون و زاری زنان و کودکان و مقاومتشان برای ماندن، به‌اندازه‌ای خشونت‌بار بود که بدن‌های کشیده شده روی خاک‌وخل، به خون و خلط آغشته می‌شد. پلیس و آدم‌های شهردار به‌گونه‌ای برخورد می‌کردند که انگار با تروریست‌ها می‌جنگند. مردم بی‌دفاع و دست خالی چیزی برای دفاع از خود نداشتند به‌جز فریاد و مقاومتی که باعث می‌شد تا آنان را ساده از جا بلند نکنند. گاز اشک‌آور، باتون‌هایی با شوک الکتریکی، تیر هوایی و گاز دادن مکرر کامیون‌ها و بولدوزرها که به‌مانند غرشی برای ترساندن بیشتر بود، جیغ‌وداد زاغه‌نشینان را در خود محو می‌کرد. آنان برای این تعداد مردم، نیروی نظامی زیادی نیاورده بودند. لازم هم نبود، شاید چون فکر می‌کردند در برابر مردم بی‌زبان و بی‌دفاع، چند تیر هوایی و دود و شوکر کفایت می‌کند. همین تعداد نیز ارتشی تا بن مسلح بود در برابر این زاغه‌نشینان. چند ده نفر را به‌زور و کشان‌کشان به داخل اتوبوس‌های قطار شده چپاندند. مردم وحشت‌زده انگار که قرار است به‌پای طناب دار بروند با تمام جان‌کندنشان بارها و بارها از دست آنان می‌گریختند و دوباره به اتوبوس‌ها منتقل می‌شدند. بعید می‌دانستم شهردار قصد کند حتی به این مردم کانکس بدهد. زنان و کودکان زیادی زیر دست‌وپا افتادند. مأموران با برتری نظامیی که داشتند بالاخره موفق شدند تا چند اتوبوس را مملو از آدم‌های بینوایی بکنند که هیچ‌چیزی در این دنیا نداشتند جز یک سقف کهنه.

خشونت به حد اعلی خود رسید. دیگر نه‌تنها تیر هوایی بلکه شلیک مستقیم به مردم و از پا درآوردن آنان چیزی بود که ظاهراً جزو دستوراتشان بود تا در صورت نافرمانی، آنان را به گلوله ببندند. خون و خشم و دود، لباس‌های کهنه و پاره، فضای را لبریز از رعب و ترس کرده بود. مردم به درودیوار و میله‌ها چنگ می‌زدند تا بُرده نشوند. دیدن این صحنه حتی اگر بنام قانون باشد، تماماً جرم است. بدنم خشک‌شده بود و فقط تماشاگر بودم. چنین چیزی را تاکنون ندیده بودم و ناخواسته، علیرغم این‌که خود را حامی و قدرتمند حداقل در کوچه‌ی خودمان می‌دیدم اما هیچ کاری نکردم. فقط مبهوت نظاره‌گر بودم. خوش به حال پدرم که چشم نداشت این صحنه‌ها را ببیند. هرچند فریادها و صداهای تیر و فشنگ را خوب می‌شنید.

آستانه‌ی تحمل خشونت و از دست دادن فرزند و زن و همسر برای هرکسی حدی دارد. برخی از مردان زاغه‌نشین که خود را آخر خط زندگی می‌دیدند با دست‌خالی به نبرد تن‌به‌تن با مأموران رفتند و بااینکه بسیاری زخمی و کشته روی زمین افتادند و از پای درآمدند اما بالاخره برخی توانستند خود را به نزدیک مأموران برسانند و به گلوی چند تن از آنان، چنگ بیندازند. خونِ جلوی چشمانشان، بیشتر از خون در رگ‌هایشان بود. آن‌چنان‌که مأموری که زیر هیکل چند زاغه‌نشین روی زمین افتاده بود صورتش از ضربات بی‌محابای مشت، لگد و فشار کبود و غرق خون شد. این اتفاق جسارتی به من داد تا سریع خود را به مأموران کشته‌شده برسانم و با تنها ابزاری که همیشه در جیب داشتم، چشم‌های آنان را از حدقه بیرون کشیدم و آن‌قدر در مشتم فشردم که از هم پاشید. این شهامت مردانی که آن دو مأمور را از پای درآوردند و حرکت من که وحشیانه‌تر از آنان به نظر می‌رسید، قوت قلبی شد تا مردم بجای مظلوم شدن، دنبال انتقام باشند. همه با فریاد و هو کردن مأموران و حرکت یکدست و هماهنگ، به‌سوی آنان حمله‌ور شدند. اکنون مأموران بیش از زاغه‌نشینان وحشت کرده بودند و باعث شد، به‌سرعت عقب بکشند و از ترس پا به فرار گذاشتند. بازداشت‌شدگان داخل اتوبوس‌ها نیز با شکستن شیشه‌ها و حمله به راننده، به بیرون گریختند و برخی از اتوبوس‌ها هم، توسط مردم تخریب و به آتش کشیده شدند. دود غلیظی برای نخستین بار تمام محوطه‌های اطراف را فراگرفت.

در آن آشفته‌بازار، سگ، صاحبش را نمی‌شناخت. رنج این حمله چنان غم‌انگیز و تکان‌دهنده بود که مطمئناً تا آخر عمر از ذهن هیچ‌کس پاک نمی‌شود. همهمه اندکی فروکش کرد. اثری از مأموران و ضابطین نبود. همگی محل را ترک کرده و فضا داشت کم‌کم آرام می‌شد. فقط صدای ناله برخی زاغه‌نشینان که زخمی بودند یا کسی را ازدست‌داده بودند شنیده می‌شد که آن‌هم پس از دقایقی با محو شدن غبار و دود، به‌زحمت به گوش می‌رسید.

دقایقی تلخ، حاکم بر خاتمه‌ی این نبرد نابرابر بود. همه از ترس و وحشت، ماتم‌زده بودند. در سکوتی ترسناک، یک آن یکی از ساختمان‌ها در انفجاری مهیب فرو‌ریخت و از هم پاشید. آن‌چنان‌که بسیاری زیر آوار زنده‌زنده مدفون شدند و گردوغبار آن سراسر منطقه را در برگرفت. مواد منفجره‌ای که گروه تخریب موفق شد در هیاهوی درگیری در ساختمانی کار بگذارد، فاجعه‌ای تلخ را رقم زد.

برای دولت، مردم، یعنی منفعت. اگر نفعی در مردم نباشد، یعنی ضرر. آنان برای از بین بردن ضرر نیز از جان و مال مردم به‌راحتی مایه می‌گذارند.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x