هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت هفتادوچهار]

به دلیل نامشخصی خبری از آدم‌های شهردار نبود. شاید شهردار عوض‌شده، شاید از تصمیمی که داشت منصرف شده و دست از تخریب این شهرک زاغه‌نشین برداشته بود؛ یا شاید شبیه تمام پروژه‌های دولتی که فقط اول کار، محکم می‌ایستند با اولین مشکل، خیلی زود آن را رها می‌کنند. انگار فراموش کرده بودند. بااین‌وجود همچنان سایه‌ی ترس و دلهره‌ی آن بر سر ساکنین پیدا بود. حتی لابه‌لای زندگی وقتی به یاد از دست دادن خانه‌هایشان می‌افتادند چیزی در قلبشان فرومی‌ریخت و نگران آوارگی بیشتر بودند. اما دقیقاً وقتی به چیزی فکر می‌کنی سروکله‌ی آن چیز پیدا می‌شود. شاید یک تله‌پاتی احمقانه است. این چه علمی باشد چه غیرعلمی، به طرز عجیبی صحت دارد. با این‌که آدم دوست ندارد بدی را به‌سوی خودش فرابخواند ولی در لحظه‌ای که به آن فکر می‌کنی بدی، حی و حاضر در پیش و رویت قد علم می‌کند.

سگ‌های شهردار، این بار بازهم بلندگو به دست در آستانه‌ی کوچه ظاهر شدند با این‌که خیلی پیش‌تر مردم را مجبور به امضای قراردادهای تخلیه‌ی زاغه آپارتمان‌ها کرده بودند اما کسی پای آن‌ها را امضا نکرد. گویی این بار برای اتمام‌حجت آمده بودند. نره‌غول جدیدی، از خودرو پیاده شد و بلندگو به دست، بدون هیچ مقدمه‌ای فریاد زد:"فردا آخرین‌مهلت امضای قراردادهاست. یا آن را امضا می‌کنید و به کانکس‌های تدارک دیده خواهید رفت یا گروه عملیات تخریب حاضر خواهند شد و هرگونه عواقب جانی و مالی آن بر عهده‌ی کسانی است که مقاومت می‌کنند" سپس پیش از آن‌که منتظر واکنشی باشد و یا حتی انعکاس کلمات آخرش را بشنود سوار بر خودرو شد. جسارتی عمیق تمام وجودم را گرفته بود شاید چون احساس قدرت می‌کردم. جلو رفتم و گفتم، به اربابت بگو، برود به جهنم! جرئت دارید چیزی را بر سر مردم آوار کنید تا حسابتان را کف دستتان بگذاریم. اینجا محل زندگی ماست و کسی به‌زور حق تصاحب آن را ندارد. اگر شیرفهم نشدی بگو تا بنویسم! رئیست اگر قصد دارد برای مردم کاری بکند باید اول خانه‌های جایگزین به آنان بدهد و بعد اقدام به تخلیه خواهند کرد. این مردمی که پشت سر من ایستاده‌اند تن به بندگی و آوارگی بیشتر را نخواهند داد.

×××

هیچ‌کس یک ورق کاغذ تهدیدکننده و مغرضانه را نگه نمی‌دارد آن هم پس ازمدت‌ها و آن هم در دست مردمان زاغه‌نشین که اصلاً تمایلی به کارهای اداری و ورق‌بازی ندارند. پس بدیهی بود حتی اگر اکنون تردید داشته باشند که آن قرارداد را امضا کنند ولی قراردادی باقی نمانده بود. خواسته یا ناخواسته مردم در شرایطی قرار گرفتند که باید مقاومت می‌کردند. مقاومتی که جبهه‌ای از آنان را روبروی شهردار می‌گشود.

هیچ‌کس حتی به شهرداری نرفت. بخصوص من که بیشتر از همگان، از این واقعه دلخور بودم. زیرا تازه آسانسور آپارتمان خودمان را راه انداخته بودم، حرم‌سرایی در آخرین طبقه داشتم و آدم‌هایی که برایم کار می‌کردند ،همه و همه مرا بیشتر از دیگران، مصر نگه می‌داشت تا از موضع خود کوتاه نیایم.

پاسخ من که به نمایندگی از این مردم بدبخت برخاسته بودم، خیلی زود به گوش شهردار رسید. تهدید شهردار تصمیمی بود که داشت عملی می‌شد. فردای آن روز لودرها، کامیون‌ها، بولدوزر و تیم انفجار ساختمان‌‌ها در سراسر محله‌های زاغه‌نشین دیده می‌شد. حتی نیروی ضد شورش نیز همراهشان بود تا در صورت بروز هرگونه آشوبی دست‌به‌کار شوند. اتوبوس‌هایی هم برای بازداشت و یا شاید انتقال ساکنین در انتهای ردیف عملیاتی آنان پشت سر هم قطار شده بودند. لشکرکشی شهردار با تمام قدرت نظامی، قضایی و لجستیکی به رخ مردمان کشیده می‌شد که فقط یک لباس کهنه‌ بر تن داشتند و دستان خالی.

فضای ترس و وحشت و سرکوب سراسر محیط را گرفته بود. مردم هیچ‌چیزی نداشتند برای مقابله. همین هیچ‌چیز، یعنی همه‌چیز. فقط یک سقف نمور و ترک‌خورده بر سرشان بود که اگر قرار بود آن نیز از دست برود، باید فاتحه‌ی خود را می‌خواندند. با ورود نیروهای نظامی و اداری برای تخلیه‌ی اجباری آدم‌ها، درگیری شروع شد.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x