آدم عوضی! [قسمت هفتادوسه]
رسیدن به نقطهی هدف، یعنی سرقت و بیرون کشیدن۲۰ هزار جفت چشم با اینکه عدد زیادی است و قطعاً مرا میلیونر خواهد کرد اما این تعداد در کلانشهری با چندمیلیون بومی و چند میلیون مهاجر آوارهی هندی، به چشم نمیآمد. بیشتر طعمههایم زنان هندی بودند. هندیان چشمهای زیبایی دارند و حتی اگر بدنهایشان را بومیان شهر، تکهپاره کنند چون آواره و مهاجرند کسی بخصوص دولت، پیگیر بودونبودشان نیست. بااینحال، آنقدر علاقهمند به این کار بودم که ظرف مدت کوتاهی حسابم انباشته شد از میلیونها روپین پول. آوازهی شکارچی چشم، در هرجایی شنیده میشد بهجز در زاغهآپارتمان. ساکنین مشغول روزمرگیهای خود بودند و به ساخت جعبههای بیشتر برای درآمد بیشتر تمرکز داشتند. اخبار میگفت که پلیس دربهدر به دنبال آن شکارچی است. مشخصاً که دربهدر به دنبال من نیست. آنان به مهاجران هیچ اهمیتی نمیدادند فقط محض آرام کردن افکار عمومی هرازگاهی در تلویزیونهای دولتی خودنمایی میکنند تا بگویند هستند! هر وقت آنان قاتلان و جانیانی که تجارتشان قاچاق اسلحه، مواد مخدر و بدن کامل انسان بود را دستگیر میکردند پس مرا هم به دام میانداختند. پلیس، همیشه دستش توی دست تبهکاران است. در قبال جرم من، جرم آنان، بزرگترین پروندهای بود که انگار هرگز قرار نیست بسته شود.
از لقب شکارچی چشم خوشم میآمد هرگاه خبری از تعداد شاکیانی که از ناامنی شهر و بیرون کشیده شدن چشمانشان میدیدم لبخندی کشدار تمام صورتم را در برمیگرفت. یک جوان در پوشش زباله گرد که در تمام نقاط شهر بزرگ سرقت میکند و در بازار سیاه آن را آب میکند به این سادگی گرفتار پلیس نخواهد شد. لااقل به ظن خودم، چنین تصوری داشتم.
برخی از مردم، با شنیدن اخبار، جانب احتیاط را رعایت میکردند و کمتر تنهایی بیرون میآمدند تا در خلوت به دام شکارچی نیفتند. اما همیشه هستند آنهایی که جسورترند، بیمحاباتر و البته بیاعتماد به این اخبار و بسیاری نیز، حوادث بهاندازهی همان لحظه، ذهنشان را درگیر میکند و سپس خیلی زود، فراموش میکنند شاید بیشتر به خاطر این بود که شکارچی، کسی را به قتل نمیرساند؛ بیرون کشیدن یک جفت چشم با امکان پیوند مجدد، اتفاق فاحشی نبود و بهجایی برنمیخورد. من از آنان سرقت میکردم و آنان از بازار سیاه، مجدد یک جفت چشم با رنگ متفاوت و حتی کارکرد کمتر، خریداری میکردند. یک چرخهی دو سر برد!
پادشاهی من اگرچه به دلیل پنهان ماندن اسرارم، هرگز به تاجوتخت و لباسهای شاهانه، شبیه همانهایی که تاریخ، به یاد دارد، منتهی نشد ولی پول داشتم، حرمسرا داشتم، قدرت داشتم. نیروی انسانی داشتم و سرزمینی که هرجایی از آن را میتوانستم تصاحب کنم. هیچگاه تصور چنین چیزی در ذهنم نبود ولی از یک رویای معلم تاریخ بودن به یک شاه محبوب اما در لباسی کهنه و مندرس مبدل شدم. در اصل لقب امپراتور کهنهپوش برازندهی من بود.
هیچکس از ابتدا شاه نیست، هیچکس جانی و قاتل نیست و هیچکس در آغاز تولدش، هیچ دینی ندارد. دین، ژن نیست که موروثی به آدمی برسد، قاتل بودن نیز، سلولی نیست که در بدن نوزادی باشد و در بدن نوزادی دیگر نه. همه در آغاز پاک و مبراییم از هر بدی و حتی از هر خوبی. همچنان که کسی در بدو ولادت، بد نیست، خوب هم نیست. یک موجود خنثی است که رفتهرفته میآموزد بدی چیست و خوبی چیست؟ آنگاه برای بقایش شروع میکند به انتخاب یکی از آن دو. مسیر، هموار باشد خوب میشود ناهموار باشد، بد. حتی گاهی از فرط خوشی یا تلخی از اینسوی بام میافتد و گاهی از آنسو. اکنون هزار آیین هند در اینجا چنان رونق گرفته که آدم میماند چرا هرکس خدا را به شکلی میبیند؟ شاید خدای یکی، زودتر آدم را بهخوبی میرساند و یکی هم به بدی. آنهایی که در شرایط بدند اما میخواهند خوب باشند و یا تظاهر بهخوبی کنند فقط مدتی قادر به این کارند. زیرا زمان، آهن را هم از بین میبرد چه برسد به گوشت و پوستواستخوان. به نظرم، مقصر آدمها نیستند که بد میشوند مقصر، شرایط است و بس. سرنوشت فقط یک معنی دارد و آنهم شرایط است. یکی به نام قانون بدی میکند یکی بنام کمبود.
مثل شهردار و مثل من!
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز