آدم عوضی! [قسمت هفتاد و یک]
آدمها چرا به فقرا کمک میکنند؟ این پرسشی است که اگر بخواهم صادق باشم، پاسخ به آن، آسان است. این کمک یا به خاطر شستن گناهان و کاهش عذاب وجدان است یا برای دور ماندن از بلایای آسمانی که همیشه از غیب میرسند و یا آنکه فرد یاریرسان، کسی را ندارد و میداند که هرچه اندوخته را دولت خواهد برد پس بهناچار دارایی خود را در واپسین لحظات عمر و درست آن زمانی که نمیتواند با خود به گور ببرد، خواهد بخشید. (البته اگر گوری باشد!) و دستهای نیز بنام سازمان، برای پرداخت نکردن مالیات به دولت، کمکهای ناچیزی میکنند. حتی اگر خیرین تظاهر کنند که از روی نوعدوستی این کار را میکنند اما در باطن، از این چهار حالت خارج نیستند! من، دقیقاً آدم حالت اولم. یعنی برای شستن گناهانم و فروکش عذاب وجدانم هرچه به دست میآوردم بین فقرا تقسیم میکردم. اما نان دادن روزانه، کار فاخری نیست. باید قدمی بلندتر برمیداشتم و آن نصب آسانسور در سیاهچاله بود!
نصب آسانسور برای این زاغهآپارتمان یک شاهکار بود و یک اتفاق بینظیر و تاریخی. آنچنانکه ساکنین میتوانستند در کسری از ثانیه، به طبقات بالاتر بروند. این شاهکار از من یک آدم خیَر و بزرگمنش ساخت. از این بابت به خود میبالیدم و کیفور بودم. بهراستی چه مهم است که پشت این کمکها چه نیتی هست و چه اعمال وقیحی انجامشده!؟ مهم این است با پولی که به دست آوردهام لبخند و امید را بر چهرهی چند صد نفر نشاندهام. مطمئناً چیزی به دست نمیآید مگر آنکه چیزی دیگر، قربانی آن شود. داشتن آسانسور، حتی مهمتر از نان شب بود. زیرا کسی از آن سیاهچاله به پایین سقوط نمیکرد و پیمایش صدها پله در راهپلهی تنگ و تاریک برای ساکنان پیر و رنجور و گرسنه و بیمار، آنقدر سخت و دردناک بود که حاضر بودند با گرسنگی کنار بیایند اما انرژی بیش از توان بدنشان را پای رفتوآمد از پلهها نسوزانند. ولی اکنون بهراحتی فشردن یک دکمه از بالاترین طبقه به پایین و برعکس خواهند رفت و برای به دست آوردن لقمهای نان، سختی جان را متحمل نخواهند شد. روان شدن آمدوشد باعث افزایش سطح ارتباطات نیز میشود. اگرچه در بیرون از زاغه من یک مجرم خطرناک و آدمی عوضی بودم ولی در داخل، آدمحسابی شدم. من در حال تبدیلشدن به منجی عالم زاغهنشینی بودم. چه حسی از این والاتر!؟ آسانسور که باشد مهم نیست توی چه طبقهای زندگی میکنی!
×××
همیشه کثرت باعث میشود مجرم دیرتر شناسایی شود. من با کسی همکاری نمیکردم پس باید از خودم چهرهای مختلفی به نمایش میگذاشتم. ازاینرو نقابهای گوناگونی میزدم تا در هنگام سرقت و زیر تصویر دوربینهای سراسر فروشگاهها و منازل شناسایی نشوم یا اگر هم شدم پلیس نفهمد که تمام این سرقتها کار یک نفر است. خبر تجاوز مردان نقابدار و ناشناس در تلویزیونهای همیشه دولتی سطح شهر هرازگاهی دیده میشد. اما شبیه تمام فساد و خرابکاریهایی که میشد صرفاً به بازتاب خبر بسنده میکردند و البته مرا هوشیارتر! آن مردان نقابدار، همگی من بودم. کسی که توانسته از یک حمال استخوانکِش مبدل به یک چشمدزد حرفهای شود.
سری نترس داشتم شاید چیزی برای از دست دادن نداشتم! رفتهرفته حجم فعالیتم را در خیابانهای بیشتری ادامه دادم و طی یک روز صدها جفت چشم بیرون میکشیدم و میفروختم. حتی مطمئن بودم که بسیاری از طعمههایم، هرگز شکایتی نمیکردند، چون آنقدر داشتند که بهراحتی میتوانستند چشم جایگزینی را پیوند بزنند و وقت خود را برای شکایت در ادارهی پلیس، هدر ندهند.
با تمام همتی که داشتم، بزرگترین قدمی که باید برمیداشتم را برداشته بودم و آن رساندن آذوقه به مردم بینوا و نصب آسانسور بود. حس میکردم دارم امپراتوریام را بنیانگذاری میکنم. مردم، گوشبهفرمانم بودند و چشمبهراهم. همهچیز فراهم بود. آوازهی فعالیتهای خیرخواهانهی من زبانزد تمام شهرک شد. اهالی بیشتر همدیگر را میدیدند و باهم بیشتر آشنا میشدند. دسترسی من به حرمسرایی که در آخرین طبقه بود بهسادگی انجام میشد. برآورده کردن غریزهی جنسیام نه بهزور نان بلکه با نهایت رضایت قلبی صورت میگرفت. یک آن یاد این افتادم که اصلاً به خاطر ندارم چه شد که دیگر خود ارضایی نمیکنم. حتی وقتی به کاکتوسی که در میان غمها و تنهاییهایم نگاهی انداختم فهمیدم بهکلی پژمرده و خشکشده از بس به آن توجهی نداشتم.
به این یقین رسیدم که ترک عادت، نیازی به فکر کردن و جایگزین کردن ندارد. گاهی مشغلههایت چیز دیگری باشد اصلاً به آن عادات نمیاندیشی!
اکنون نگاههای حیران دوقلوها که در حال درس خواندن بودند و از رشد و قدرت من در شگفت بودند بر صورتم سایه میانداخت. ازنظر آنان این پیشرفت من خیلی زود و آسان رقم خورد درحالیکه غافل بودند با چه سگدو زدنهایی به این نقطه رسیدم و برای هر سرقت هزار بار مُردم و زنده شدم. حسادت در چشمهایشان آنقدر موج میزد که گاهی دوست داشتم چشمهای آنان را نیز در خلوتی از حدقه بیرون بکشم. اما مادرشان خوشقلب بود و وقتی مرا میدید نذرونیاز میکرد و از اینکه با تلاشم، به مردم کمک میکردم دعاهای محکمی بر زبان میراند و حتی بلندبلند میگفت باید چنین پسری، از چنان پدری باشد. پدری که همیشه هوای مردم را داشت و بهسختی زندگی کرد. اما غافل بود که پدرم نیز شبیه من فقط یک پوسته است! دعاهایش را دوست داشتم به خاطر اینکه احساس میکردم بهکلی مفقودی آن زن چاق را فراموش کرده و سوءظنی به ما ندارد.
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز