آدم عوضی! [قسمت هفتاد]
اولین فردی که بیهوش کردم و چشمانش را با قاشق مخصوص چشمدرآر درآوردم آنقدر هولهولکی و پراسترس بودم که به هر دویاش آسیب رساندم و خریدار نداشت. تا چند روز حالم گرفته بود چون هم آن بدبخت را بیچشم کردم هم من سودی نبردم. هرچند خوب میدانستم او در کمترین زمان، چشمهای جدیدی را خریداری و پیوند خواهد زد و این سیاهی دنیا برایش موقتی است. آن طعمهی نخست، زن تقریباً جوان و بهظاهر پولداری بود که بهمحض خروج از یک فروشگاه، او را در یک کنج دنج به دام انداختم اما خروجی مطلوبی نداشت و این تجربهی تلخی بود که مطمئناً تکرار کردنش یعنی از بین بردن خطاها و اشتباهات حین عملیات. تجربه شد تا دفعات بعد، دقت و اعتمادبهنفس بیشتری به خرج دهم تا لااقل یک طرف قضیه، سود کند، این یعنی هیچ شکستی بیسود نیست.
رفتهرفته تبحرم در بهدام انداختن طعمه هایم در یک جای خلوت و بیهوش کردن آنی و بدون سروصدا با درآوردن بدون دردسر و سالم چشمهایشان حتی در روز روشن به اوج رسید. افراد خیلی ثروتمند دستنیافتنیاند هیچ جایی دیده نمیشوند اما ثروتمندان و تازه بهدوران رسیدهها، همیشه برای خودنمایی و نمایش داشتهها و ظواهرشان درملأعام و در هرجایی حضور دارند و این دستم را برای دستیابی به طعمههای بیشتر، باز میکرد.
برای این کار خطیر، هرگز دنبال همتیمی نبودم. نمیخواستم کسی پی به رازها و ترفندهایم ببرد. ازاینرو همواره تنها کار میکردم. چون باور داشتم حتی اگر همکار و شریک، برادرت هم باشد پس همیشه کسی هست که رازهایت را در دست بگیرد و روزی جار بزند و در هر اتفاقی آنها را برعلیهات به کار گیرد. این باور را داشتم بیآنکه هرگز برادری داشته باشم!
روزبه روز وضع مالیام خوب و خوبتر میشد ولی از روزی که با ساکنان طبقات بالاتر و زندگی بدتر آنان آشنا شدم خیال یاری رساندن به آنان ولکن ذهنم نبود.
پسازآنکه اندکی دستم به دهانم رسید، هرچه به سرقت میبردم و میفروختم را به مردم زاغهنشین میدادم. با اینکار وجدانم نیز آسوده میشد و انگیزهام بیشتر.
تمام روز سرقت و فروش و تا پاسی از نیمههای شب در حال یاری رساندن به زندگی زاغهنشینان بودم. با آذوقه و کمکهایی که میتوانست زندگی اسفبار آنان را اندکی بهتر کند. در شرایطی بودم که احساس کردم هستم فقط برای اینکه برای این مردم فقیر بجنگم. نمیشد بیتفاوت از کنار این رنجهای دیگران گذشت. من در انبوهی از تناقضات اخلاقی گرفتار بودم. از طرفی دلم بهحال دختران طبقهی آخر میسوخت که به ازای دریافت نان، کارگر جنسی بودند و از طرفی هرزگاهی با همین رویه، با دختر بزرگ رابطه جنسی داشتم. بخش زیادی از درآمدم را به آنان و بسیاری از فقرای دیگر میبخشیدم شاید چون احساس میکردم به یک آسودگی خاطر و بینیازی وارد شدم. اثربخشی کمکهایم خیلی زود نتیجه داد.
چندی نگذشت که دیدم دختران طبقهی آخر، کمکم از کارگری جنسی در قبال دریافت یک لقمه نان از دیگران خودداری میکردند بهواقع وقتی تأمین مالی بودند نیازی به خودفروشی نبود. اگرچه شاید در برابر وسوسهی چیزی بیشتر و یا بهتر بازهم این کار را تکرار میکردند ولی من بهمانند ناجی بیگانهای آنان را از این رنج و تحمیل رهانیدم و بسیار قدردانم بودند. رابطهی من با آنان از یک احساس صرف جنسی به یک رابطهی عاطفی منتهی شد. آنگونه که همگی میل داشتند تا با تمام وجود مرا در خود بپذیرند و البته این عواطف باعث شد با اغلب آنان رابطههای گرم و حتی نزدیکی هم داشته باشم. از دختر بزرگ که سیرکام بودم به شکل عجیبی تمایل به دختر کوچک داشتم. کسی که تازه به بلوغ رسیده بود. سینههای کوچک و سفتش و بدنی که عطش بکرتری در خود داشت مرا بیشتر مجذوب میکرد با این وصف من حق آب و گل داشتم و با هرکدامشان که میخواستم نهفقط در ازای نان بلکه از روی رضایت قلبی و احساس عاطفی میتوانستم رابطه برقرار کنم. یک حرمسرایی بود که در مالکیت و تصاحب قدرت و احساس من بود. من با آنان نیرو و احساس قدرتمندتر شدن بیشتری داشتم. آنان مرا از خود میدانستند و من آنان را. احساس میکردم دارم برای اولین بار خانوادهای را تشکیل میدهم که به انتخاب خودم است. مابین این احساسات و عواطف، کمک و سرقت، گاهی چنان گرفتار میشدم که خودم را بهدرستی نمیشناختم و هیچ تعریفی از اینکه من دقیقاً چه کسی هستم، نداشتم!؟
این پرسشی بود که بهسادگی قادر به پاسخ به آن نبودم ولی حالم خوب بود از اینکه لبخند زندگی روی لبانشان مینشاندم. از اینکه غریزههایم را به شکلی زیباتر اقناع میکردم از اینکه درآمد و توانایی خوبی داشتم و از اینکه احساس میکردم قدرتمندم. از سویی حس سوءاستفاده، سرقت، درد بی چشم کردن طعمههایم حتی اگر موقت باشد حالم را دگرگون میکرد و از سویی حس والای قدرت و احترام، انگیزهی دوچندانی به من میداد. گاهی این دگرگونی، خوشیهایم را میزدود و گاهی این قدرت، تمام تلخیهایم را نادیده میگرفت. با اینکه اغلب لبخندی به چهره میزدم اما پشت آن، دردها و غمهای زیادی، داشت آزارم میداد و در حالیکه در سرقت و ناقص کردن مردم غوطهور شده بودم اما کسب درآمد و کمک به فقرا، قلبم را تسلی میداد.
فروش چشمهای سرقتی با درآمد بالایی که داشت خیلی زود مرا توانمند کرد. میتوانستم با پولی که به دست آوردهام ازاینجا به همراه پدرم برویم اما چیزهایی مرا نگهداشته بود شاید عادت به سرقت، لذت درآمد بادآورده، کمک به زاغهنشینان و دیدن لبخند آنان، احساس قدرتمند بودن در یک جمع ضعیف، حس تعلقخاطر و خاطرات و درنهایت انتقام از ثروتمندان باعث شد همچنان در این زاغهها به همراه دیگران بمانم.
منی که دیروز فقط چند نفر را بهزحمت میشناختم اکنون همه مرا میشناختند. محبوب قلبهای زاغهنشینان بخصوص ساکنان ساختمان خودمان شدم. در یک حرکت بسیار حیاتی، هزینهی ساخت آسانسور این زاغه آپارتمان را تأمین کردم. اگرچه نو نوا کردن یک بنای کهنه، شبیه رنگ کردن گنجشک برای قناری شدن است اما این اقدامم، کاری بسیار ضروری بود که باید انجام میشد بخصوص برای تردد آسان مردم و البته خودم برای رفتن به طبقات بالاتر و کمک به سایرین.
پدرم در جریان حجم درآمدم نبود اما از رفاهی که فراهمشده بود و زمزمههای مادر دوقلوها که سرکوفت مرا مدام به سر دوقلوهایش میزد و از من یک الگوی موفق ساخته بود سبب شد پدرم نیز اطمینان حاصل کند که چیزهای زیادی تغییر کرده .حتی یکشب به من گفت آیا گنج یافتهام یا آنکه در اثر تلاش سخت به درآمد خوبی رسیدهام!؟
ادامه دارد..
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز