هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شصت‌وهشت]

آب در کوزه بود و من تشنه‌لبان گِرد جهان می‌گشتم.

بیشتر از پنجاه سال است که بیماری ایدز کاملاً از بین رفته. آنچه از مطالعات درسی به خاطر دارم این است که مردمان گذشته، چقدر می‌ترسیدند از یک رابطه‌ی جنسی پرخطر؛ حتی در اوج نظافت و تمیزی. اما اکنون هیچ مشکلی بابت تعدد و تکرر رابطه با هر زنی وجود نداشت. حتی در این آشفته‌بازار و کثافات و فقر، رابطه‌ی جنسی، گرمای خود را داشت و ترسی از این حیث نبود. راحت می‌شد لذت برد بدون پذیرش ریسک. بدون استرسی که عمود بر لذت می‌شود. بدون تحمل سال‌ها بیماری پس‌ازآن. بیچاره گذشتگان چقدر در رنج بودند برای تخلیه‌ی چاه غریزه!

یک جزیره‌ی ناشناخته در طبقه‌ی آخر کشف کرده بودم. پیمایش بیش از ۱۵۰ پله‌ی شکسته و بلند بدون هیچ حفاظ و دستگیره‌ای، تا رسیدن به آخرین طبقه، آن‌هم در راه‌پله‌ی کثیف و تنگ و تاریک، کار طاقت‌فرسایی است. اوایل می‌ارزید اما پس از چندباری که این کار را تکرار کردم خیلی زود دل‌زده شدم، شاید سختی صعود از پله‌ها، بهانه بود. شاید چون آن دختران هیچ‌کدام چیزی نبودند که قلباً می‌خواستم. شاید ازبس‌که خود ارضایی می‌کردم، مزه‌ی آن‌چنانی نداشتند. شاید به دنبال عاشقانه‌هایی بودم که به رابطه ختم شود نه رابطه‌هایی بدون مقدمه. شاید بهتر از آنان را دیده بودم. شاید چون در بدترین شرایط زندگی می‌کردند و در آخر شاید چون طبقه‌ی آخر بودند، هر دلیلی که این وسط بود، باعث شد که تمایلی به مراجعات پرتکرار نداشتم. فقط یک‌چیز برایم بسیار جالب بود و آن این‌که هیچ شرم و حیایی نبود وقتی با یکی از دختران هم‌بستر می‌شدم سایرین به تماشا می‌نشستند انگار که شریک لذت‌اند و یا این‌که اصلاً احساسی نداشتند چون تمام‌وقت بدون واکنش بودند. فقط اندکی شعله‌ی کنجکاوی در نگاهشان موج می‌زد. هیچ نسبتی باهم نداشتند همگی از این‌طرف و آن‌طرف جمع شده بودند و کام را در ازای نان مبادله می‌کردند. به همین ارزانی! حتی آن مردی که مالکیت این‌ها را داشت خودش خواجه بود. اینجا دقیقاً حرم‌سرایی بود که نیاز به خواجه داشت. توتون و زغال قلیانش که فراهم می‌شد همه را به خط می‌کرد.

بار اول بسیار شگفت‌زده شدم و از فرط شرم و خجالت به گوشه‌ای پنهان بردمش. حتی بلد نبودم چنانش کنم یا چنین. فقط در اثر مالش اندکی، شبیه یک کوه یخ، ذوب شدم و فروریختم. اما دفعات بعد، کم‌کم آموختم که باید چکار کنم و هرچقدر این بیشتر می‌شد توانایی طول دادنش نیز افزایش می‌یافت. حتی از این‌که سایر دختران شاهد هم‌آغوشی ما بودند و از این‌که داشتم با یکی از آن‌ها‌، لخت و عریان جلوی چشمانشان نزدیکی می‌کردم بیشتر احساس لذت می‌بردم.

دختر اول که از همه بزرگ‌تر، پرحرارت‌تر و پُرملات‌تر به نظر می‌رسید اولین و البته تنهاترین انتخابم برای برقراری رابطه بود. سنش به ۳۵ سال می‌زد بسیار بزرگ‌تر از من بود اما میلی عجیب به کشف زنان مسن‌تر از خودم داشتم. سینه‌های پرحجم و مخروطی، بدن سبزه، چشمان درشت و باسن و کفل بزرگ و برآمده، هوس‌برانگیز بود بدون هیچ مقدمه‌ای نرم بود و گرم. لیز و لزج و بسیار چسبناک؛ آن‌چنان‌که در دقایقی بسیار اندک، مرا ارضا می‌کرد. هرچند به‌واقع تخلیه می‌شدم از هورمون‌های آزاردهنده‌ی غریزی، ولی اقناع نمی‌شدم چون پس‌ازآن که از نزدش به خانه بازمی‌گشتم بارها و بارها از یادآوری رابطه با او، خود ارضایی می‌کردم انگار این کار، مدت و کیفیتش دست خودم بود. ولی ارتباط با او نیز لازم بود چون تصویر مهیجی در ذهنم نمانده بود جز بدن لختش و کنش و واکنش‌های فی‌الفورش.

با این اوصاف تنها چیزی که باعث شد این رابطه خیلی تکرار نشود حضور او در بالاترین طبقه بود و البته کاهلی خودم. می‌شد که آن دختر را چند روز یا برای مدتی به پایین بیاورم اما من پدرم را مورد غضب خودم قرارداده بودم برای چنین چیزی. بنابراین اگر من نیز همین کار را در این خانه می‌کردم دیگر خودخوری ول‌کنم نمی‌شد. از طرفی دوست نداشتم کسی جز آن دختران بفهمند که من به خانه‌ی آنان آمدوشد می‌کنم. چند صباحی دزدی می‌کردم و از عایدی آن، اندکی برای آن دختر آذوقه می‌بردم و از او کامیاب می‌شدم.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x