هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شصت‌وهفت]

با این‌که مدت‌هاست حقوق برابری بین زن و مرد جاری‌شده اما به‌واقع هیچ‌گاه زن و مرد برابر نبوده و نیستند حتی اگر تظاهر کنند که حقوق مشابهی دارند. زیرا زن، چیزهایی دارد برای عرضه که مرد خریدار آن است. تا زمانی که این عرضه و تقاضا هست، زن، تبدیل به دارایی می‌شود. دارایی، یک سرمایه است. این سرمایه، چه ثابت باشد و چه در گردش، می‌تواند همیشه خلق درآمد کند. فیزیک بدن مردان و نیاز بی‌حدوحصر آنان به رابطه‌ی جنسی پرتکرار و متعدد، همیشه ورای توانایی همسرانشان است. ازاین‌رو وقتی چنین کاستی‌هایی دیده شود و وقتی منبع تغذیه‌ی دیگری در میان باشد، کفه‌ی ترازوی برابری بازهم به نفع مردان پایین می‌رود. قرن‌هاست زنان جنگیدند تا به دنیا بفهمانند که یک انسان هستند و یک آدم به‌مانند مرد. ولی کاربرد زنان در رخ‌نمایی زیبایی، در تبلیغات و بازاریابی و در تأمین نیازهای جنسی مردان همیشه کار دست آن‌ها داده، به‌نحوی‌که حتی اگر ظاهر و رفتار مشابهی را به‌مانند مردان تقلید کنند اما نیاز، تغییرناپذیر است! رابطه‌ی جنسی برای مردان کشف یک جزیره‌ی ناشناخته است و تا زمانی که از عطش سیری‌ناپذیر کنجکاوی و کشف تازه‌ها، اقناع نشوند آنان دنیا را برای کشفیات جدید خواهند جست. برابری حتی اگر در حقوق مشترک باشد ولی در نیازها، مشترک ظاهر نمی‌شود. فیزیک بدن مرد با شیوه‌ی تحریک جنسی آنی و بصری در مقابل زنانی که نیاز به لمس و تحریک مستقیم سلول‌های جنسی دارند باعث می‌شود سکس برای مرد، یک اتفاق بیرونی باشد و برای زن یک اتفاق درونی. از همین تفاوت فیزیک بدن است که زنان در رقابت برابری، همیشه نتیجه را به مردان واگذار می‌کنند. این وضعیت فقط برای انسان‌ها نیست در طبیعت نیز این جنس نر، فارغ از تولیدمثل و یا لذت، به تکثر رابطه با ماده‌ها می‌کوشد به نظرم مشکل اساسی، نیاز و فیزیک بدن‌هاست همین!

بدنم جمام شده بودم و تا چند روز پس‌ازآن قادر به حرکت نبودم. بالا و پایین رفتن چندباره از پله‌های این زاغه آپارتمان یک صخره‌نوردی به تمام معناست. کشاله‌ی ران و ساق پاها و فیله‌ی کمرم عین چوب، خشک‌شده بود. این اتفاق و دیدن یک تصویر جدیدی ازآنچه در طبقه‌ی آخر دیدم فرصتی به من داد تا اساسی چند روز دراز بکشم و به این چیزها فکر کنم.

چیزهای زیادی آموختم. فهمیدم که خواسته یا ناخواسته هرلحظه در حال کشف چیزهای تازه‌ای هستم حتی در روزمرگی محض هم ذهنمان درگیر کشفیات تازه است. بالا رفتن از پله‌های بلند یک سازه‌ی قدیمی و بلند به من فهماند که همین‌جایی که زندگی می‌کنم خودش دنیای بیکرانی است. فهمیدم که بالای سر ما زندگی‌ها در جریان است که اسفبارتر از زندگی من و پدرم بود. اما در کل همگی در یک‌چیز مشترک بودند و آن انتظار برای دریافت کمک بود. تا پیش‌ازاین، این آدم‌ها را بیگانه‌ترین می‌پنداشتم ولی اکنون با کمک بسیار ناچیزم و دیدن لبخند آنان از نزدیکی احساس آشنایی بسیاری با آن‌ها می‌کردم. در طبقاتی برخی وسط راهرو چادر زده بودند. در یک واحد چندین خانواده زندگی می‌کردند که هیچ نسبتی باهم نداشتند. شاید از هم رو بود که این ساختمان بیش از ۳۰۰ نفر آدم در خود جای‌داده بود. از میان تمام این افراد، طبقه‌ی دهم و در یکی از واحدها، شانزده دختر قد و نیم قد زندگی می‌کردند با یک مرد درشت‌اندام که مدام قلیان می‌کشید. فضای خانه‌شان غرق دود بود و البته این دختران ظاهراً آوارگانی بودند که از راه تن‌فروشی امرارمعاش می‌کردند. برای اولین بار فهمیدم که در این آپارتمان، هستند کسانی که نیاز جنسی مردان دیگر را در ازای دریافت اندکی آذوقه برای زنده ماندن برآورده می‌کنند. این باعث تأسف بود که تا این مدت نفهمیده بودم. شاید ازاین‌رو بود که بجای جستجو در درون، نگاهم همیشه به بیرون بود. شاید هرگز نخواستم این گوشه‌ از دنیایم را کشف کنم. مطمئناً در پس هر گوشه‌ای، حکایتی نهفته است و سراسر زندگی و لحظه‌هایش پر از آدم‌های جورواجور و داستان‌هایشان است. تن‌فروشی این زنان و دختران تن‌فروش هرگز به‌مانند آن دختر عریان پشت ویترین شیشه‌‌ای آن فروشگاه نبودند. او یک دختر زیبا، سالم، تمیز و البته گران‌قیمت بود و به بردگی جنسی آدم‌های پولدار می‌رفت اما اینجا، زنان فقیر، کثیف و بیماری بودند که بجای پد بهداشتی، حتماً لای پایشان کهنه می‌گذاشتند تا خون پریودی‌شان را بگیرد. یا شاید به‌زور دارو، برای دریافت غذا و تأمین نیاز مردان، آن‌قدر عادت ماهانه‌شان را به تأخیر می‌انداختند که دیگر برای همیشه می‌خشکید. زیر چشمانشان کبودی ناخوشایندی با رنگ و رویی سفید عین گچ، همراه با لباس‌های نازک که تمام عریانی بدنشان را هویدا می‌کرد دیده می‌شد. وقتی خواستم تا سهم نان و سیب‌زمینی‌شان را بدهم مرا به داخل کشیدند و دوروبرم حلقه زدند. مردی که مالکیت این دارایی‌ها را بر عهده داشت پیشنهاد داد در ازای دریافت کمک بیشتر، این زنان را در اختیارم بگذارد. هرکدام را که خواستم و پسندیدم. اما حتی اگر این پیشنهاد را آن لحظه می‌پذیرفتم چیزی از بسته‌های کمکی‌ام باقی نمانده بود. چون آنان آخرین طبقه و آخرین نفراتی بودند که داشتند از من چیزی دریافت می‌کردند. از طرفی هنوز یخم با آنان باز نشده بود. نمی‌توانستم همان لحظه‌ی اول آشنایی از کت‌وکولشان بالا بروم اگرچه نیاز من به سکس کمتر از نیاز آنان به نان نبود!

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x