هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شصت‌وشش]

آدم در هر محیطی که باشد به رنگ آن محیط درخواهد آمد. نمی‌شود در میان بزهکاران فقیر زیست اما ادای یک متمدن فرهیخته را درآورد. شرایط و سبک زندگی کاری می‌کند که دقیقاً شبیه همان شرایط شوی و خود را تطبیق دهی حتی اگر ذهن و روحیه‌ات با چنین فضایی همخوانی نداشته باشد. من یک زاغه‌نشین فقیرم. یک مجرم و یک جانی. من کسی‌ام که این القاب را تا پیش‌ازاین نداشتم ولی در این محیط باید آلوده به چنین چیزهایی می‌شدم. هر روزی که بر من می‌گذشت یک آدم دیگر بودم که با آدم قبلی در تضاد بود. آدمی که بارها ذهن خود را ویران کرد تا بنای جدیدی خلق کند اما هرچه می‌سازد با همان آجرها و سنگ‌های قدیمی ویران‌شده گذشته است. پیکره‌ی اندیشه‌ی من لنگ گذشته است! من ویرانه‌ی آبادم. ویرانه‌ای که آباد از ویرانه‌ی خود است. مطمئنم همه‌ی آدم‌ها این گونه‌اند هیچ‌کس نمی‌تواند تمام شخصیت و هویتش را فروریزد و چیزی کاملاً جدید و تازه بنا کند. هر چه ویران کند و هرچه بسازد شالوده‌اش بر همان عقده‌ها و کمبودهای گذشته استوار است و این دردناک‌ترین قسمت از چهره‌ی آدم‌هاست. تصور این‌که چنین آدم‌های ویرانه‌آبادی به سرزمین‌های متمدن بروند و ادای آنان را دربیاورند وحشتناک است. کسی چه می‌داند که اینان چه گذشته‌ای داشتند و چه شخصیتی را زیر نقاب خود پنهان کرده‌اند، آدم‌هایی که هر کاری ازشان برمی‌آید.

سرقت از چشم‌فروشی آخرین سرقتی است که انجام خواهم داد و پس‌ازآن برای همیشه از این خراب‌شده بار سفر خواهم بست و به جایی متمدن‌ خواهیم رفت. با هزاران پرسش بی‌پاسخ که شاید در جای دیگر و در زمان دیگری به آن‌ها برسم. این‌که باید بفهمم راز چشمان پدرم چه بود که آن زن چاق این راز را با خود برد؟ چرا پدرم زن‌ستیز بود اما با زنان همین زاغه‌آباد می‌خوابید؟ چرا او هرگز ازدواج نکرد؟ مادر اجاره‌ای من کیست؟ چطور باید آن دختر عریان را پیدا کنم؟ و ...

چندین شب و روز آمار سرقت از فروشگاه‌های چشم‌فروشی را گرفتم اما دقیقاً دستبرد زدن به آنجا نیز شبیه آرامگاه مفاخر، کاری سخت و دشوار بود. باید سرقت مسلحانه می‌کردم و خود را به خطر می‌انداختم اگرچه پولی خوبی در این سرقت نهفته شده بود اما آن‌قدرها هم ارزش نداشت. اینجا بود که فهمیدم ارزش با قیمت دو چیز متفاوت است. در عوض می‌شد با دستبردهای ساده‌تر امورات زندگی را بگذرانیم. همین‌که کنار پدرم بودم و دورادور هوایش را داشتم کافی بود. قطعاً دستگیری و رفتن به زندان اوضاع را بدتر از الان می‌کرد حتی اگر شرایط زندگی در زندان بهتر از زاغه‌نشینی باشد. هرچه باشد او پدرم است و با بی چشم بودن و عمری که به‌پای من هدر داده، رسم انصاف نیست که کاملاً رهایش کنم بخصوص آن‌که شاید تنها دل‌خوشی او را نیز با کشتن آن زن چاق از بین بردم. زندگی برای من که دنیا را می‌دیدم یک‌جور دردناک بود و برای پدرم که هیچ‌ جایی را نمی‌دید یک‌جور.

سارق بودم، جانی بودم اما آن‌قدرها هم حرفه‌ای نبودم که هر ریسکی را بپذیرم. از طرفی مابین تمام تناقضاتی که در ذهن هر کسی هست، احساس کردم با دیدن خواب شیرین مادرم، اندکی از ازدحام آوارگی و کابوس‌هایم کاسته شد اصلاً پس‌ازآن خواب، هیچ کابوس دیگری ندیدم. حس می‌کردم آدم دیگری شدم شاید یک‌بار رفتم بهشت و بازگشتم شاید فرصت دوباره‌ی زیستن به من داده‌شده. زندگی، نعمت نیست یک شانس بزرگ است که حتی اگر نصیب فقیرترین آدم شود و در بدترین شرایط زندگی کند بازهم یک شانس است که باید قدرش را دانست.

احساس نزدیکی بیشتری به پدرم داشتم. شاید این حس بخاطر این بود که درک کردم نیرویی قوی‌تر و البته پلیدتر از پدرم در جهان وجود دارد و آن شهردار است که می‌خواست به‌زور خانه‌های زاغه‌نشینان را از آن‌ها بگیرد و ویران کند. می‌خواستم در شرایط بحرانی، کنار پدرم باشم تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم کاری از پیش ببرم و در چنین وضعیتی، پشت میله‌های زندان به جرم سرقت چند جفت چشم، آب‌خنک نخورم.

یک احساس مسئولیت نیرومندی بر ذهنم سایه انداخته بود که تاکنون بار دوم بود که چنین حسی داشتم. اولین بار تلاشم بود برای بهبودی چشمان پدرم که البته درنهایت کاری نکردم و به تخلیه‌ی چشمانش منتهی شد. من هنوز خود را مقصر آن اتفاق می‌دانم. مهم نیست پدرم کیست و چیست و چه خطاهایی کرده. اگرچه بنایی که از او در ذهنم ساخته بودم دیگر مثل قبل نیست اما هرچه باشد او پدرم است. پدری که یک پسر جسور دارد. یک پسر دلسوز. یک پسر با نقاب انسان، حتی اگر زیر این نقاب ذهنی پلید را پنهان کرده باشد. به  هر جهت بیشتر زمانم را در خانه می‌گذارندم. اکنون به‌خوبی پذیرفته بودم که نه‌تنها جزئی از پدرم هستم بلکه جزئی از این زاغه‌نشینانم. پذیرش درست این موارد کمک می‌کرد آسان‌تر با وخامت زندگی کنار بیایم و دنیا را آن‌قدر تیره‌وتار نبینم. آن حس دل‌انگیز روز بارانی، خواب شیرینی که دیدم، از بین رفتن کابوس‌هایم و احساس خوبی که با ارتباط بیشتر با پدرم داشتم و بخصوص این‌که قضیه‌ی مفقودی آن زن چاق ظاهراً به فراموشی سپرده‌شده بود و دیگر مادر دوقلوها پیگیری نمی‌کرد، قوت قلبی به من داد که احساس می‌کردم دوباره متولد شدم. کمک‌های شهردار هم ایده‌ای در ذهنم انداخت تا از این طریق قدری غریزه‌ی کنجکاوی‌ام را هم ارضا کنم. اما چطور؟

سرشماری شهردار از زاغه‌نشینان این را به من فهماند که در آپارتمان ما چند نفر سکونت دارند، ۳۰۰ نفر. این جمعیت خیلی زیادی بود. نشان می‌داد که در طبقات بالا و در هر واحد نه یک خانواده بلکه شاید چندین خانواده باهم در یک واحد زندگی می‌کنند؛ شاید هم هیچ نسبتی باهم نداشته باشند، معلوم نیست. این آدم‌ها را زمانی‌ یکجا دیدم که مشتاقانه و البته مظلومانه برای دریافت کمک‌های شهردار به‌صف شده بودند. برای فهم درست علت تعداد زیاد ساکنان شیوه‌ی زندگی آنان، آشنایی بیشتر با آنان و البته نزدیکی بیشتر با آن‌ها، تصمیم گرفتم از همان ترفند شهردار استفاده کنم البته در حد و وسع خودم. به این شکل که از پول آخرین سرقتی که به دست آوردم ۳۰۰  قرص نان و ۱۰۰ کیلو سیب‌زمینی خریدم. آن‌ها را بسته‌بندی کردم و در هر مشمایی یک قرص نان و یک سیب‌زمینی کوچولو به شکلی که همه برسد، گذاشتم و شروع کردم به پخش کردن آن‌ها. برای اولین بار از پله‌ها بالا رفتم و ظرف مدت چندین ساعت بالا پایین رفتن مستمر، تمام بسته‌ها را بین آن‌ها تقسیم کردم و از نزدیک با تک‌تکشان آشنا شدم. تمام ده طبقه آپارتمان را بالا رفتم دقیقاً شبیه صعود از یک کوه بلند.

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x