هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شصت‌وپنج]

خواب دیدم دنبال قبر مادرم می‌گردم. او نشسته بود کنار مزارش. با دیدنم به پیشوازم آمد و مرا در آغوش کشید و با تن گرمش، حریمی امن را برایم تداعی کرد. سرم را گذاشته بودم روی پاهایش و نگاهم را به چشمانش دوخته بودم. چشم‌هایی که صورت نداشت اما حس می‌کردم آرام‌بخش‌ترین و مهربان‌ترین چهره، دور آن چشم‌ها را گرفته. چیزی شبیه دیدن آفتاب در آبی آسمان. نه توان دیدن آفتاب بود و نه توان چشم‌پوشی از آن. داشت موهایم را نوازش می‌کرد و لبخندی ملیح و نادیده شبیه ذره‌های نور بر صورتم می‌پاشید. یک حس تعلق‌خاطر، به‌مانند، دل‌بستگی شاخه به ریشه. یک جوشش عمیق درونی به‌مانند جوشش چشمه از آب زلال. مادر، قطره‌ی اشک شوقی که از گوشه‌ی چشمم داشت متولد می‌شد را ناکام گذاشت و با دستش خشک کرد. مادر، باشکوه‌ترین واژه‌ای است که هرکسی او را ندارد می‌فهمدش. هیچ دغدغه‌ای در من نبود. با تمام آرامش محض، روی پاهایش آرمیده بودم و نگاه زیبا و غرق محبتش را شبیه خیمه‌ای امن بر خود می‌دیدم. دقیقاً آغوش او، خود بهشت است. دستم را مشتاقانه به سمت چشمانش بردم تا صورتش را لمس کنم که یک آن شبیه نور سفیدی به آسمان رفت و برای همیشه محو شد.

 این نازترین و دل‌چسب‌ترین خوابی بود که در تمام عمرم دیدم. موبه‌مو در خاطرم ماند و شیرین‌ترین و پرنورترین رؤیایی بود که به مصاف با کابوس‌های سیاهم می‌رفت. آن‌قدر که دوست نداشتم از خواب بیدار شوم. با این‌که مغزم بیدار شده بود و می‌گفت که این خوابی بیش نیست اما چشمانم دل‌دل می‌کردند تا اندکی بیشتر او را ببینند. اما پرتوهای آفتاب گرم، چنان پلک‌هایم را داغ کردند تا عاقبت چشم‌ها هم پس از مغزم بیدار شدند و کامم را از رویای شیرین، ناتمام گذاشت. من به این ناکامی‌ها عادت داشتم.

مادر! مادر، سنگین‌ترین واژه‌‌ای بود که نداشتنش از همان ابتدا، زندگی‌ام را به چالش می‌کشید. یک‌ نداشتن دردناک. دردناک‌تر از تمام داشته‌ها و نداشته‌های من. تمام دنیای من مملو از نداشته‌هایی بود که هرگز به سمت داشتن پیش نمی‌رفت. یک درجا زدن تکراری در روزمرگی‌های بیهوده. می‌دانم اگر مادری هم داشتم شاید بیشتر غصه‌اش را می‌خوردم اما نبودنش انگار درد ناتمامی بود که هر روز خوره‌ی جانم شده بود. اگر مادر داشتم آیا بازهم آن زن چاق را به قتل می‌رساندم؟ قطعاً که نه. اگر مادر داشتم حتماً که روی آن حرف زن چاق تعصب به خرج نمی‌دادم و آن بخت‌برگشته را از دنیا نمی‌بردم.

این خواب از بس شیرین بود که بیشتر کابوس‌هایم را شست و برد. تمام ‌روز درگیر یادآوری آن بودم. دمدمای غروب حس کردم من هم بیشتر از سایر زاغه‌نشینان اینجا تعلق‌خاطر دارم. اما اگر می‌رفتم در این زاغه‌آباد چه چیزی را دارم جا می‌گذارم؟ چرا در اوج نداشتن وابستگی، حس می‌کنم به اینجا تعلق دارم؟ نمی‌دانم. هیچ‌چیزی نیست که عینت داشته باشد ولی تعلق‌خاطری نادیده، مرا نگه می‌داشت. می‌خواستم آن برگه را امضا کنم و به دعوت شهردار لبیک بگویم اما پشیمان شدم.

من کارهای ناتمام زیادی اینجا دارم.

پیش از هر چیزی نقشه‌ی سرقت از فروشگاه‌های چشم‌فروشی یادم آمد که باید به‌خوبی اجرا می‌شد و مو لای درزش نرود. با جعبه‌های کوچک اما بسیار باارزش باید پول خوبی به دست می‌آوردم تا شاید نه نیازی به جیره‌های دولتی باشد نه صدقه‌سری شهردار. اگر پول خوبی به دست بیاورم از این منطقه به اختیار خود، خواهم رفت. شاید هم از این شهر و از این سرزمین. شاید هم یک‌بار برای همیشه از روی زمین فلاکت‌بار برخاستم و بلند شدم، کسی چه می‌داند؟

پیش از آن‌که ناکامی‌هایم را اینجا رها کنم باید کارهای نیمه‌تمام را تمام کنم. شاید هم با پولش رفتیم به سمت مردمان متمدن و پولدار. حتی اگر در یک حفره در وسط شهر زندگی کنیم بهتر از زندگی در این زاغه‌هاست.

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x