هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شصت‌وسه]

مرتباً کمک‌های شهردار جدید به مردم زاغه‌نشین داشت انجام می‌شد. این کمک‌ها باعث شد مردم دست از تلاش اندکی که داشتند هم بکشند و چشم‌به‌راه آذوقه‌های بیشتری بودند و منتظر بسته‌های بهداشتی؛ که البته بسیاری، آن‌ها را با مادر دوقلوها در ازای دریافت اندکی از خوراکی‌ها معاوضه می‌کردند. این یعنی شکم خالی بیش از دست تمیز، اهمیت داشت. اگر مادر دوقلوها، زن تمیزی نبود و حقوق آب‌باریکه‌ی شوهرش را نداشت او نیز قطعاً نمی‌پذیرفت.

اما پس از هفت بار، این کمک‌ها متوقف شد. دلیل مشخصی نداشت و همه فقط با چشم‌انتظاری منتظر ورود کمک‌های بیشتری بودند، یک آن اواخر چند هفته‌ی بعد و درست در اواسط ظهر یک روز گرم و آفتابی، چند خودرو سیاه‌رنگ در آستانه‌ی کوچه ظاهر شد. مدت‌ها بود که خودروهای نوری جای خودروهای برقی را گرفته بود. لزوم اتصال به برق شهری و تخلیه‌ی باتری‌ در مسافت‌های طولانی باعث شد که خیلی زود خودروهای نوری جای برقی را بگیرد. البته اسم درست این خودروها، خودروهای روشنایی بود. تمام بدنه‌ی این خودروها هوشمند بوده و قابلیت جذب نور را داشتند. حتی شب‌ها هم با استفاده از روشنایی ماه، چراغ‌ها و هر چیزی که نوری از خود متصاعد می‌کرد،  انرژی لازم برای به حرکت درآوردن وسیله‌ی نقلیه به دست می‌آمد و بدون نیاز به باتری و برق، قادر بودند تا به راه خود ادامه دهند ازاین‌رو اساساً‌ لزومی به اتصال به برق شهری و یا انرژی خورشیدی نبود. این‌ها را خیلی خوب توی کتاب‌های درسی خوانده و هنوز در یاد داشتم؛ یک آن دل‌تنگ درس‌ومشق شدم. بدنه‌ی این خودروها، شب‌ها، مازاد انرژی را از خود بازتاب می‌داد به‌نحوی‌که وقتی حرکت می‌کردند انگار یک گوی آتشین در حال عبور است. درست شبیه همان خودرویی که آن دختر عریان را به بردگی جنسی برد. نمی‌دانم پیشینیان چطور با خودروهای بنزینی و برقی سر می‌کردند؟ حتی تصور این‌که چقدر وسط راه بر اثر سوخت ناکافی متوقف می‌شدند یا مدام نگران شارژ مجدد خودرو بودند خنده‌دار بود، قطعاً که این‌ها لذت سفر را از آدمی می‌گیرد!

چند زن و مرد شیک‌پوش از خودروها پیاده شدند و یکی از مردان که درشت‌هیکل بود و ظاهراً‌ صدای رسا و خشنی داشت دستوری را از طرف شهردار قرائت کردند.

اهالی محترم. همه به گوش باشید. طبق دستور شهردار محترم و پس از اطلاع از آمار نفوس و ساکنین این شهرک و بر اساس برنامه‌ی توسعه‌ی شهری، تصمیم گرفته شد اینجا، خراب و به فضای سبز و مجتمع‌های چندمنظوره تبدیل شود. شهردار برای شما همشهریان عزیز، در مکانی مناسب و استاندارد در حال ساخت مسکن است به شما سه ماه فرصت داده می‌شود تا هرچه سریع‌تر خانه‌های فرسوده‌ی خود را ترک کنید. نبود امنیت کافی، استاندارد نبودن منازل و عدم دسترسی به خدمات بهداشت و سلامت، جان‌عزیزانتان را به خطر انداخته. تا زمان اتمام پروژه‌ی ساخت مسکن، در کانکس‌های تدارک دیده‌شده، اسکان خواهید یافت. امضای این برگه‌هایی که من در دست دارم باعث می‌شود طی این مدت هم از کمک‌های معیشتی بهره‌مند شوید و این کمک‌ها فقط برای کسانی استمرار خواهد داشت که توافقنامه را امضا کرده و ساکن کانکس‌ها باشند. شما بااینکه ساکن این خانه‌ها هستید اما مالک نیستید و هیچ ادعای حقوقی مبنی بر مالکیت شما وجود ندارد. ازاین‌رو این پیشنهاد را بدون هیچ تردیدی بپذیرید و امضا کنید.

سپس برگه‌هایی را با جزئیات بیشتری بین مردم توزیع کردند تا از چم‌وخم کار بیشتر اطلاع داشته باشند و امضا کنند. مشخص بود که این کمک‌ها کلاهی گشاد بود بر سر مردم تا اعتمادشان به شهردار جلب شود و کاملاً معلوم بود هدف  آمارگیری و عادت دادن مردم به جیره‌های دولتی بود تا چیزی دیگر. مردم مات و مبهوت در چشم‌انتظاری و انتخاب مردد بودند. آنان تا پیش‌ازاین، با هرگونه سگ‌دو زدنی که بود زندگی می‌کردند اما از روزی که کمک‌های شهردار آغاز شد، امیدوار شدند و هم‌اکنون که به‌شرط و شروطی قطع شد چنان حال همگان را گرفت که به‌کلی از زندگی ناامید گشتند، به شکلی که این ناامیدی مفرط از چهره‌های خسته و دل‌زده‌شان به‌خوبی هویدا بود. خانه‌ها‌ی کهنه، اکنون در ذهنشان ویران‌شده تصور می‌شد.

همهمه‌ی زیادی بین اهالی برخاست. هیچ‌کس نمی‌توانست خانه‌اش را رها کند به امید جایی که هنوز ساخته نشده. زنده‌بودنشان به خانه‌ای که در آن بودند بستگی داشت و خانه هم به حضور آنان. وقتی نباشند انگار مرده‌اند. مالکیت، یعنی حضورشان همین. بدون حضور، به دست هر اشغالگری می‌افتاد. شهردار هم یک اشغالگر دیگر است! او نیز فرقی با دیگران که مترصد فرصت بودند نمی‌کرد.

در قراردادهایی که توزیع‌شده بود نوشته: مشخصات شما به‌طور کامل در این توافقنامه کاملاً درج و شده و احراز هویت شده‌اید. پایین صفحات را امضا و اثرانگشت خود را بگذارید بدیهی است در صورت اتمام مهلت توافق شده، شهردار طبق دستور قضایی قادر به تخریب این شهرک است و هرگونه مسئولیتی از وی سلب می‌شود.

این نوشته را آن مرد نگفت شاید می‌ترسید از جبهه گرفتن مردم. شاید هم می‌دانست اکثر قریب به‌اتفاق اهالی، سواد چندانی ندارند و یا فهم چندانی.

آن مرد بار دیگر مردم را به صدای خود جلب کرد که فردا برای جمع‌آوری برگه‌های امضاشده خواهند آمد. سپس با سرعت تمام از محل دور شدند.

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
2 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x