آدم عوضی! [قسمت شصتودو]
مدتها بود، بهار را اینگونه ندیده بودم.
زندگی در عین زشتی و سیاهی، همیشه پر از روزنههای شادیبخش و امیدوارکننده است. همین روزنههای حقیرند که آدمی را فریب میدهند تا بتواند در انبوهی از دردها و سیاهیها و در میان زشتیها و تلخیها دوام بیاورد. آدمها در بدترین شرایط هم دنبالهرو زیباییاند. جستجوی زیبایی در حجم نامتنهایی از تیرگیها، شبیه همان برآمدن گل مزمله است از مردابی کثیف!
از داخل کوچه میشد خوشسلیقهای برخی ساکنین طبقات بالا را از نمای کثیف زاغه آپارتمان دید. از پنجرههای برخی طبقات، گلدانهایی آویزان بود و گلهای شمعدانی، فریبندگی خاصی به نمای کهنه و فرسوده داده بود. حتی تلاش و آمدوشد اندکی از همسایگان که با تمام آرامش گام برمیداشتند ستودنی و زیبا بود، انگار به محراب معبدی پر از عطر و گل و عشق قدم برمیدارند.
باران پرشدت شب گذشته، تمام غبار نشسته بر این سازههای قدیمی را شسته بود و بوی نم و خاک در کنار گرمی ملایم آفتاب و آواز پرندگان چنان نفس زندگی را در کام آدمیان میدمید که گویی تمام زیبایی جهان یعنی همین. این صحنه را با اینکه پیشتر بارها دیده بودم اما انگار از اعماق خاطرات کودکی بیرون کشیده میشد و کامم را نفسی تازه میبخشید، آنگونه که حس میکردم یک رویاست تا چیزی دیگر. احساس میکردم قرنها از این صحنه فاصله گرفتم. این کوچه، مملو از طراوت است؛ هنوز قطرات باران دلدل میکردند که با لبههای برآمدهی پنجرهها خداحافظی کنند. جوی آبی زلال، چون شاهرگی پر خون، سراسر کوچه را زنده نگه داشته و هوا در بهترین حالت خود قرار داشت و از دور برجهای شیشهای آبی و سبز و طلایی، همچون حاشیهای زیبا روحی دوباره به متن این کوچه داده بود. آنگونه که آرزو میکردم کاش این صحنه هرگز به پایان نرسد. اما شبیه تمام چیزهای دنیا، خوشیها اندکاند و چه عجیب است آدمها به همین اندک چیزها سرخوش و سرمستاند.
اولین بار بود که در چنین فضای پاک و منزهی، دلتنگ دختر عریان پشت ویترین آن فروشگاه شدم. یک دلتنگی عاشقانه. یک حس ناب و خاص و پاک. این حس با احساساتی که تا پیش از این داشتم بسیار متفاوت بود. حس کردم با اینکه نیست اما این زیبایی را با او سهیم هستم. شاید چون تنها اثر زیبایی که در ذهنم باقی مانده بود او بود و بس.
این اندک، زیبایی کافی بود برای فراموشی حجم عظیمی از تلخیها و افکار سیاه. پدرم را خندان دیدم او نیز بیرون آمده بود و دم در نشسته بود و با همهی وجودش نفسهایش از هوای تازه پر میکرد. چشمانش نمیدید اما حس کردم که تمام این صحنه را بخوبی میبیند. هوا که خوب باشد، حال آدمها هم خوب است. اصلاً انگار پیوند عجیبی هست بین باران و خاک، بین گل و پرنده، بین آسمان آبی و آفتاب ملایم و بین آدم و همهی اینها. شکی نیست که وجود ما مملو از همین عناصر زیبا هستند ولو آنکه به دست روزگار یا به دست شرایط و کردار خودمان به بدترین شکل آلوده شود. این کوچه نیز مدتهها آلوده و غبارگرفته و زنگار بسته بود اما خودش پذیرایی چنین زیبایی بیحد و حصری است. حتماً که ساکنین طبقات بالاتر از آن بالا لذت بیشتری میبرد. این تنها باری بود که آرزو میکردم کاش، خانهی ما آخرین طبقه بود.
همهی ساکنین تمام آپارتمانهای این کوچه، پنجرهها را گشوده و تماشاگر بازی فریبندهی طبیعت با روان آدمی بودند. از آن پایین میشد برخی چهرهها را از طبقات نزدیکتر اندکی به وضوح دید. میشد همه هستند، معتاد و گدا و خلافکار و بیمار و فقیر و بیکس و کار، که مدهوش فضاییاند که شاید آنها نیز مدتها ندیده بودند و چشم به راهش بودند. پس از روزهای سرد زمستانی این اولین لبخند بارانی بهار به آدمیان بود. لااقل من اینگونه فکر میکنم حتی در این اندیشه بودم که شاید پاکی این هوا، نویدبخش پاکی ذهن آلوده و دست آغشته به خونم خواهد شد اما مشخصاً یک وقفهی کوتاه مدت بود.
در کنار اینها هیاهوی اندکی برخاست. ورود کمکهای دولتی به مردم زاغهنشینان را امیدوارتر کرد که هنوز فراموش نشدهاند. چند کامیون در ابتدای ورودی کوچه متوقف شده بودند و بستههای آذوقه و لوازم بهداشتی و شیرینی بین مردم پخش میکردند. مردم لبخندزنان و البته با هجومی فورانی، به سمت کامیونها هجوم بردند و ماموران پخش به زور آنان را به صف کردند تا به هرکس به مساوات چیزی برسد. ورود کامیونها برای نخستین بار به من نشان داد که این کوچه چقدر جمعیت دارد و این آپارتمان چقدر!؟
صدها نفر عین مور و ملخ با عجله از پلهها خود را به کامیونها میرساند و آن آب زلالی که تا چندی پیش عکس آسمان را در خود به یادگار داشت، گلآلود شد و زیر کفشهای پارهپورهی مردم، تصویر آسمان در آن برای همیشه مخدوش شد.
بلندگویی از سمت کامیونها مرتب به صدا درمیآمد و بارها مردم را میفراخواند و گاهی از خود میراند. شنیدم که گفت به دستور شهردار جدید، از این پس هر هفته کمک به همشهریان عزیز و بیبضاعت در دستور کار قرار گرفته لطفا با حفظ آرامش پس از نامنویسی برای دریافت بستههای کمکی مراجعه نمایید. چقدر تکرار کرد که آرام باشید به همهی شما میرسد. که البته به همه نرسید. چون حتی ما که ساکن اینجا بودیم بهخوبی نمیدانستیم چقدر آدم در این زاغههای آپارتمانی زندگی میکنند، چه برسد به غریبههایی از راه رسیده.
به کمتر از یک سوم جمعیت چیزی رسید. در آخر مجبور شدند، فقط اسامی همه را بنویسند تا برای دفعات بعد آمادهتر و دست پُر تر بیایند. چندین زن و مرد را دیدم که زیرپای جمعیت روی خیسی گلآلود کوچه افتادند و خیلی زود شکل زیبای کوچه به دست فراموشی سپرده شد.
ادامه دارد...
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز