آدم عوضی! فصل سه [قسمت پنجاهوسه]
باید به شناختی که تا پیشازاین خود داشتم چیزهایی اضافه کنم. این شناخت، هیچ کمکی نمیکرد جز آنکه اندکی کارها و این حال و روزم را توجیه میکرد یا لااقل شبها بدون کابوسهای جدید بخوابم. کابوسهایی که از کودکی همراهم بودند و اکنون چیزهای بیشتری به آنها افزوده شده.
باید خود را از نو تعریف کنم. من کیام؟
یک جوان مجرد، فقیر و بیکار. متولد لقاح مصنوعی، یک اسپرم رشد یافته از رحم اجارهای یک زن هندی ناشناس. با پدری بی چشم و مفلوک. یک قاتل. یک فروشندهی اعضای بدن مقتول. یک توسریخور و یک تحقیرشده که در زمان و مکان نادرست حتی نتوانست جلوی از دست رفتن لذت دیدن یک دختر عریان پشت ویترین یک فروشگاه را بگیرد. کسی که شریک جنسی ندارد و روزی چندین بار خود ارضایی میکند. در یک منطقهی زاغهنشین زندگی میکند. درون آپارتمانی که فقط اسکلت بتنیاش پایدار است آنهم با دیوارهای گچی کجومعوج و حلبی پوش و کَر کثیف. جایی که در همسایگی یک گورستان قدیمی است که مبدل به خیابانی شده که بورس فروش اعضای بدن انسان است. با عمری پر از مجهولاتی که مشخص نیست کی قرار است معلوم شود؟ کسی که میتوانست برای معلم تاریخ شدن آماده شود ولی اکنون درسومشق را رها کرده و آنقدر خون و خشم و آدمهای پیوندی با اعضای عوضی دیده که دنیا را به شکل سیاهی دارد تجربه میکند اما همچنان به این زندگی نکبتبار، سرسختانه ادامه میدهد. یک عوضی بهتماممعنا که دستپروردهی پدری هستم که گاهی خود را بیشباهت به او میبینم و گاهی شبیه او. من کسیام که تا تمام رازهای زندگیام را کشف نکنم آرام نخواهم نشست. من کسیام که تا سهمم را از این جهان زشت و کثیف نگیرم ولکن ماجرا نیستم...
×××
این تعریف، روزبهروز صفت جدیدی به خود میگرفت با این تفاسیر، من قویتر، بیرحمتر و قسیالقلبتر از قبل میشدم. دیگر آن جوان درسخوان جویای کار نبودم، مدتهاست آبهویج نمیخورم تا سوی چشمانم از بین نرود. کسی که نمیخواست شبیه پدرش باشد بازی روزگار او را بدتر از هرکسی که میشناخت کرده. دیگر دلسوز پدرم نبودم. من کمپوتی پر از عقدههای فروخفتهام. من دقیقاً به خودم رسیدم. به همانی که باید. این یعنی لطیفترین و آرامترین انسان روی این کرهی خاکی میتواند زمختترین، پرهیاهوترین و ترسناکترین آدم باشد که موفق شده هیولایی خفته در درون را چون غول چراغ جادو بیرون آورد تا بقایش را حفظ کند.
×××
تعریفی که از پدرم هم داشتم همانی نیست که بود. او کسی نیست که باید برایش کاری میکردم. حتی آرزو میکردم کاش کار او را هم میساختم. اما غریزهای ناخودآگاه او را از تیر غیبم محفوظ نگاه داشت. او دیگر آن کسی نیست که ابرقهرمان زندگیام بود. او هیچکس نبود جز یک پیر بهظاهر رنجور اما هوسران که حتی به چیزی که میگفت باور نداشت. یک همخوابگاهی تحمیلی.
×××
آن قتلی که اتفاق افتاد رازی بود بین من و پدرم. هیچکدام جرئت بازگو کردنش را نداشتیم من حتی به خودم اجازه ندادم او را به باد دشنام بگیرم، سرزنشش کنم و یا دارکوبوار او را مقصر حادثه صدا بزنم. انگار همخوابی پنهانی او با آن زن، با قتلی که انجام دادم سربهسر شد. سکوت، تنها صحبت بین ما دو نفر بود. حتی تقارن نگاهی وجود نداشت تا چشمهایمان باهمدیگر صحبت کنند. دو مرد شریک جرم در یک ویرانه و در یک نقطه از این جهان پهناور که گویی انتهایی ندارد؛ با روزهایی که گویی تمامی ندارند. گاهی انگار که با خود حرف میزند میگفت، تقصیری نداشته و آن زن به هوای سرکشی و احوالپرسی به او سر زده و سپس باهم خوابیدهاند، یعنی یک تجاوز از سمت زن! چون چشمی نداشتم، چون توانی نداشتم، نتوانستم جلوی کارش را بگیرم. حتی اگر اینها را به خود میگفت مشخص بود که عین روز دارد دروغ میگوید. انگار خیلی بدش هم نیامد کار آن زن ساخته شد، رازهایی که آن زن در دل داشت با مرگش هم برای همیشه مُرد. من هنوز فراموش نکردم که آن زن رازی در مورد علت عفونت چشمان پدرم قرار بود بگوید اما نگفت. این نشان میدهد آنها مدت طولانی باهم در ارتباط بودند و از چموخم همدیگر بهخوبی آگاه بودند. اما اینکه این همخوابی بار اول اتفاق افتاده بود یا مرتب دور از چشم من این کار را میکردند خودش جای ابهام بود. در کل اینکه اگر آنان مدت مدیدی باهم رابطه داشتند نشان میدهد یا بازیگران خیلی حرفهای هستند یا آنقدر احمق بودم که اینهمه مدت بویی نبردم! حتی اگر آن روز از ترس شکستن شیشهی آن فروشگاه نمیگریختم و سرزده به خانه نمیرسیدم هرگز این رابطه عیان نمیشد.
ادامه دارد...[شمارهی هر قسمت از این رمان در پایین قابل مشاهده است برای خواندن ادامهی داستان روی آنها کلیک نمایید.]
پر از مفهوم و در خور تامل
سپاسگزارم بر آفتاب باشی و مانا
چقدر این قسمت رو خوب گفتید???
خوب میبینی عزیز