-به قیافهت میاد دانشجو باشی.
-مگه قیافهی دانشجوا چه شکلیه؟
-نمیدونم یه جوریه، من خوب میشناسمشون.
-حدستون درسته. آفرین. خُب چه کمکی ازم برمیاد مادر؟
-کمک؟ نه هیچی! کمکی نمیخوام. کجا ساکنی؟
-همین دور و برا، چند ایستگاه بالاتر.
-تنهایی؟
-نه چطور؟
-توی خوابگاهی یا خونه گرفتین؟
-خونه گرفتیم، خوابگاه فقط برای ترم اولیهاست من ترم آخرم.
-عه، چه خوب.
-اهل عشق و حال هستی؟
-جان!؟
-خودتو به اون راه نزن. عشق و حال دیگه...
-ببین خانوم محترم شما جای مادر من هستین این حرف برازندهی شما نیس.
-خودم که نه، من دوتا دختر دارم مث دستهی گل، یه ۱۵ ساله یه ۱۸ ساله. هر کدوم رو بخوای. اگه معذبی توی خونهای که گرفتی، جا هم داریم، مشکلی نیس... کمی قیمتش میره بالاتر.
-اونوقت چرا اینکار رو میکنی؟
-بیپولی، میفهمی؟
تمام بدنم بیحس شد. عین یک چوب خشک. نمیدانم چرا اما به شکل عجیبی ترسیده بودم، شاید اولین باری بود که از طرف یک زن، چنین پیشنهادی به من میشد... اصلاً نتوانستم حلاجیاش کنم. لال شدم به معنای واقعی لال. یک کاسه یخ نه، دقیقاً وسط اقیانوس پر از یخ افتادم. اتوبوس سر رسید، نمیدانم با چه وزن سنگینی پاهایم را به جلو راندم تا از او دور شوم. آنقدر بیرمق بودم که پولی که در دست داشتم به زمین افتاد. زن فریاد زد آقاپسر، پولت افتاد، اتوبوس راه افتاد و فقط نگاهش میکردم.
که این اتفاق و چند اتفاق دیگر شد این شعر اعتراض.
دیده بر خاک نهم تا که نبینم دو جهان
بر نیآرم سر از این خاک ، هزار سال دگر
چون من از عالمِ بیاصلونسب
چون دگر از غم دیدار ستم
شده آن کاسهی صبرم همه لبریز ز غم
²
چون به چشمم همه بینم غم تقدیر وجود؟
چون به دل آرم از آن قصهی پروانه که بود
چه نویسم ز جفای دلِ نااهل زمان؟
چه سخنگویم از این عالم بینامونشان؟
که مرا در غم صد قافلهای کرده رها
که مرا از تب دلدادگیام کرده جدا؟
شِکوه بر درب کدام محکمه آرم شب و روز؟
تا بگویم که مرا . . . .؟
که مرا با سخن هیچ فریبد همهشب؟
که مرا دین زده کرد؟
که مرا از دلِ آن ذات خدا کرده جدا؟
جز بدین مردم و دنیا صفتان!
که چنین کودک آواره نشاند لب تیغ؟
که شده باعث گریانی چشمان زنان؟
که مرا پاسخ گفت؟
چه کسی گوید از آن قصهی این نان و نوا؟
چه کسی میگوید
پاسخ زجر بهجامانده به لب
تن هر سفرهی مسکین و تهی گشته ز نان
ریزش اشک حیایی ز تن چشم زنان
²
من به چشم و نظرم میدیدم
کودکی تنها را ،
که نشسته لب دیوار وجود
طلب از عالم و آدم میکرد
تا که با منّت انسانی خویش
سکّهای در تب آن کاسهی پروانه نهند .
که شده باعث این ظلم و جفا؟
²
من به چشمان تنم
قصهی یک زن شهر آمده را میدیدم
زنکی بیشوهر
خانهاش ارث خراب هست و سراب
دیدهاش پُر تبوتاب
سفرهاش خالی ز نان .
او ز بهر هوس دخترک تازه بلوغ
او ز بهر پسر خُرد و صغیر
او ز بهر دلآشفتهی خود
به کدام محکمه آرد گلهای؟
تا بگوید ز غم و جور زمان سلسلهای
ولی افسوس که نیست
بر تنِ اینهمه انسان که دو گوش!
چارهای نیست ز او
بایدش بفروشد
همه ناموس و حیایش به همه .
تا نشاند لبِ آن سفرهی دم بسته ز هیچ
بوی آن تازگی نان و پنیر ؛
تا که بیند بدمی
لب خندانی فرزند صغیر
آرزویش چه تهی
روزگارش چه عبث .
²
من از این صحنهی جانسوز ، که دیوانه شدم هر شب و روز
چارهای نیست بهجز
دیده بر خاک نهم تا که نبینم دو جهان
بر نیآرم سر ازین خاک ، هزار سال دگر
چون من از عالم بیاصلونسب
چون دگر از غم دیدار ستم
شده آن کاسهی صبرم همه لبریز ز غم
²
همچنان میدیدم
من به سنّ کم خویش
قصهی رنج و بلایی کموبیش .
دختری را دیدم
که ز بهر هوسِ گرمی یک شام لذیذ
که ز بهر به تن آوردن الباس تمیز
دست و چشمی زده بر قالی دل هر شب و روز
تا که بافد فکر آشفتهی خود را چو هنوز
نقش بر فرش بجا مانده ز چیست؟
جز تن صحنهی صیاد و شکار!؟
جز به یک باغ پَر از شبنم و گُل!؟
یا بهجز چهرهی رؤیایی دل!؟
هر چه بر فرش تو بینی شده نقش
حسرت اوست ز دنیا که به عرش .
نرمی کُرک تن قالی سرخ
سختی کار تهی بودن اوست
سرخی آن دلِ پرخونی اوست
که ز تارِ ستم و پود جفا گشته وجود
²
همه را میدیدم
چارهای هست مگر
اعتراضم همه این است چنین
دیده بر خاک نهم تا که نبینم دو جهان
بر نیآرم سر از این خاک ، هزار سال دگر
چون من از عالم بیاصلونسب
چون دگر از غم دیدار ستم
شده آن کاسهی صبرم همه لبریز ز غم