نمیدانم پیمان عُزیری زنده است یا نه!؟
پدرش بزرگترین چاپخانهی شهرمان را داشت. همیشه برای پسرش دفتر، چاپ میکرد. دفترهای خاص که روی تمام صفحاتش نام و نامخانوادگی پسرش را همراه با یک بیت از اشعار حافظ چاپ شده و سیمی شده به فرزندش میداد. پیمان را همیشه بعد از کلاس در کنار پدرش و در چاپخانهای که انگار تنها صنعت نوآور آنجا بود بسیار میدیدم.
حسرت خرید یک دفتر صدبرگ عادی، آرزویی گرانقیمت بود در حالیکه پیمان، دفاتر حتی دویست برگی داشت آن هم با ساختاری بسیار خاص، متفاوت و زیبا. با اینکه همگی یک مشق را در دفترهایمان مینوشتیم اما همیشه فکر میکردم مشقهای پیمان، مشق عشق است!
×××
چقدر دیدن دفاترش حسرت به دلم میکرد! همیشه ازش میخواستم تا چند صفحه از دفاتر سیمی را بکَند به من بدهد او نیز بیدریغ صفحاتی را پاره میکرد و میداد، شاید قدرش را نمیدانست. مطمئناً اگر دفترهای من اینگونه بودند دلم نمیآمد حتی چیزی در آن بنویسم چه برسد به اینکه صفحاتش را پاره کنم و به دیگران بدهم. دوست داشتم نام چاپ شدهام را بر روی آنها ببینم. دیدن نام پیمان، آزار دهنده نبود، مشمول شدن او از اینهمه توجه و عشق، دل آزارم میکرد.... ولی عاقبت نه من با دفاتر معمولی شاگرد زرنگ شدم نه پیمان با آن دفاتر خاص.
×××
روزی از کنار چاپخانهی پدرش رد شدم دیدم جمع کرده رفته. شاید کمرش زیر بار روزگار شکست و شاید هم ورشکست شد. نمیدانم هرچه بود از آن شهر رفتند. جای آن چاپخانهی زیبا را یک چایخانهی نازیبا گرفته بود با استکانهای معمولی و کمر باریک که با آن حجم از باریکی کمر، انگار نشکن بودند. پیمانهای زیادی را در آنجا دیدم که روی دستشان خالکوبیهای ترسناکی نقش بسته، قلیان میکِشند و چای لبسوز میل میکنند...