زنگ انقلاب که میشد با شور و هیجان عجیبی در سالن مدرسه، تنگاتنگ جمع میشدیم تا برنامههای جشن انقلاب، این اتفاق بزرگ تاریخی را ببینیم. خوب یاد دارم تمام دههی فجر، ضجه میزدیم که پولی نصیبمان شود تا حتی داخل خانه را مزین به ریسمانی از پرچمهای رنگین ایران کنیم. برای افتخار کردن. برای جشن گرفتن. شاید تنها دلخوشی کودکی ما جشن گرفتن برای انقلاب بود.
انقلابی که فکر میکردیم از سوی خدا نازل شده. تمام دوران ابتدایی به همین منوال بود. آنقدر در شور سرودههای دیو چو بیرون رود فرشته درآید بودیم که چون مولانا رقصان به سماع خویش میچرخیدیم تا سرمان حسابی گیج برود.
به من گفتند ساواک، ناخنهای معترضان را میکشید. دلم ریش میشد حتی محل نگهداری زندانیان که خرواری ناخن در آن کشف شده بود را در شیراز نشانم دادند مُردم و زنده شدم. میگفتیم: خدایا شکر، که انقلاب شد. کسی به جرم مخالفت به زندان نمیرود، ناخنش را نمیکِشند و آزادانه در فضایی پر از عشق و برابری همه چیز را با هم سهیم میشوند.
این شادی کردنها و خدا را شکر گفتنها، خیلی زود گذشت. چون فهمیدیم انقلاب، تغییر و دگرگونی نیست. فقط نقابها عوض شدهاند، حتی گاهی نقابهای وحشتناکتر و ترسناکتری بر صورتها آمده آنگونه که حس میکنی تمام سال، جشن هالوین است!
اکنون نه فقط دههی فجر، بلکه تمام دهههای سال، ضجه میزنیم تا اشتباهی که کردیم را پاک کنیم. اکنون هر روز هزار بار میمیرم و زنده میشوم. اکنون ناخن را نمیکِشند بلکه صاحب ناخن را میکُشند. برای هر صدای معترضی، خفهکنی هست درست شبیه دمکنی درب دیگ!
آدمهای داخل این دیگ، دَم کشیدهاند بدجور.
دیگی که روسیاه است از آتشی که خود برپا ساخت..... سیاه مثل رنگ انقلاب!
دیگ زنگ زده، دیگ انقلاب، زنگ انقلاب!