آدم عوضی! [قسمت سی و هشت]
"چرا چشمان پدرم عفونت کرد!؟"
این را از آن زن چاق پرسیدم. در پاسخ گفت، تو باید بهتر از من بدانی!؟ یک آن یاد چشمپزشکی افتادم که پدرم را به مطبش بردم. با تعجب بسیاری گفتم، نه، نمیدانم. یعنی ممکن است از چشمانش زیاد کار کشیده باشد!؟ گفت:"عفونت ربطی به کار کشیدن زیاد ندارد."
-نمیفهمم دقیقاً از چه چیزی صحبت میکنی؟
-این چشمهایی که بیرون آوردم چشمان پدرت نبود.
-خُب معلوم است که نبود. چشمان پدرم بسیار زیبا بود و آن چیزی که بیرون کشیدی بهواقع چشمهای او نبود.
نه منظورم این نیست.
-پس منظورت...!؟
-مهم نیست.
-یعنی چی!؟
-همینکه شنیدی.
با ذهنی پر از ابهام و پرسش گفتم متوجه نمیشوم بیشتر توضیح بده.
گفت، همینکه پدرت به تو نگفته یعنی لزومی به گفتنش نیست من هم نیازی نمیبینم که به تو توضیحی بدهم. فکر کردم خودت خبر داری. حالا که بیخبری، بهتر است که بیخبر هم بمانی.
از اینهمه وفاداری و رازداری آن زن چنان متنفر شدم که میخواستم پایم را روی گلویش بگذارم و بهزور ازش حرفش بکشم ببینم چه چیزی میخواهد بگوید. اما جایی برای این رفتار نبود.
هرچه اصرار کردم، خواهش و تمنا کردم، بینتیجه ماند و پاسخی نداد. چرا آن زن احمق باید از چیزی دم بزند، که ذهن زخمی مرا بیشتر به درد بیاورد!؟
×××
هراسان نزد پدرم رفتم و این پرسش را از او هم پرسیدم. فقط گفت، احتمالاً آن زن با من شوخی کرده. پدرم عفونت چشمانش را به گردن پیری انداخت. گفت:"مردن بر اثر کهولت سن زیباترین نوع مردن است. یعنی از همهی اجزای بدنت تا آخرین سلول ممکن استفاده کردی. یعنی نگذاشتی این نعمت بیتکرار را هدر دهی. دنیای آدمها همیشه دو بخش است؛ بخشی به بینایی میگذرد و بخشی به کوری. بسیاری ابتدا کورند و بعد بینا میشوند و برخی نیز چون من ابتدا بینا هستند و بعد کور. گاهی این بینایی و نابینایی در باطن است، نه در چشم صورت؛ چشم سیرت اگر همراه با چشم صورت نباشد، هرچه دیده است را نمیفهمد. کهولت سن، یعنی آنقدر از ذرهذرهی بدنت بهره گرفتی که دیگر چیزی برای عرضه ندارد. به خاطر همین است که پیران خیلی آرزوی مرگ میکنند چون روح آنان هم با بدن خسته، فرسوده شده. روح در بدن بیدستوپا، در بدن بی چشم و بدن ناتوان و بینا، زندانی است. زندگی تا یک مدت کوتاهی، تلاش برای رشد است مابقی تلاش برای آسوده مردن است. تصور کن دقیقاً در لحظهای که به پختگی رسیدی باید از درخت طبیعت بیفتی. این بخش دردآور زندگی است.
×××
ببین پسرم، من خیلی تلاش کردم شبیه مردم نباشم. بسیار جنگیدم تا گلیمم را از آب بیرون بکشم. چه بسیار که در آب فرومیرفتم و چه بسیار که گلیم پارهای را از آب کشیدم. درهرحال تا این سن که هستم، هستم. مابقیاش دیگر دست من نیست. این چشمها هم وقت رفتنشان بود.
×××
احساس عمیقی به من میگفت اینها توجیهات نادرستی بود که بر زبان میراند چون او هنوز به کهولت سن نرسیده. میتواند سالهای بسیاری زندگی کند. او نیز پرده از این راز برنداشت و چیزی که پنهان بود، پنهان ماند. هر صفحهای از این زندگی فلاکتبار ما که ورق میخورد یک رازی در خود پنهان داشت.
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین