آدم عوضی! [قسمت سی و پنج]
چشمهای پدرم فقط به کوری ختم نشد، عفونت هم کرده بودند و عفونت داشت به سراسر کاسهی چشمان و صورتش هم سرایت میکرد. هیچ راهی باقی نمانده بود جز تخلیهی کامل کاسهی چشمانش از دو چشم کور و گندیده. برای تخلیهی این چاه، نیازی به مراجعه به پزشک نبود؛ چون پولی برای این کار نبود.
×××
همسایهی بالایی ما که خانم چاقی بود از دادن بدهی لباسهای دوختهشدهاش، طفره میرفت در عوض به نحو دیگری میخواست محبت و یا انتظار ما را تلافی کند. بنابراین از سر ترحم بود یا برای جبران بدهیاش، با دیدن اوضاع پدرم، کُرهی چشمانش را بدون هیچ بیهوشی یا ضدعفونی با قاشق چشمدرآر که مخصوص این کار بود، تخلیه کرد؛ سپس پماد دستسازی ساخت و به آن مالید؛ پمادی که ترکیب آرد و پیاز و زردچوبه و اندکی چربی بود که ریزریز میریخت در دهانش میجوید و همراه با آب دهانش آغشته میکرد و سپس آن را تُف میکرد و به عمق و اطراف کاسهی چشمان پدرم مالید و با دستمالی محکم بست.
×××
حاضرم بودم تمام بدنم از عفونت بگندد اما چنین ترکیب عجیب و غریبی که با آختُف آن زن آغشته شده بود را به هیچ کجای بدنم نمالم. هیچ حقارتی از این دردناکتر نبود. دنیا بیرحم است. کسی که قدر یکبار به دنیا آمدن را نفهمد هر بلایی سرش بیاید نتیجهی قدرنشناسیهای خودش است و بس.
چشم کور، گریه میکند، میخندد و میلرزد و حتی پلکهایی رویاش بالا پایین میکنند؛ اما چشم تخلیهشده، یک کاسهی تهی است مثل کاسهی گدایی. یک ظرف خالی است که نه خنده در آن پیداست و نه میگرید و نمیلرزد، حتی پلکهای که روزی روی کرهی برجستهی چشم بالا پایین میکردند اکنون شبیه یک پردهی چروکیده، درون یک گودی پوچ، به هم دوختهشدهاند. بدی آدم کور این است که به یک نقطهی همیشه ثابت خیره است؛ اما بدی آدمی که چشم ندارد، این است که نمیفهمی کجا را نگاه میکند و این چیز ترسناکی است!
×××
آدمها بدون چشم، ترسناکاند حتی اگر مظلومترین فرد جهان باشند. کوران، انگار زندانبانان بیرحمی هستند که روحشان را در سیاهچالههای قرونوسطی زندانی کردهاند. چشم حتی اگر چشم هیز باشد یا خشن، گریان باشد و یا خندان، درهرحال تصویری از وجود آدمی را منعکس میکند و حسی را میتوان از نگاهش گرفت و یا حسی را از نگاهش به درون وجودش منتقل کرد. شبیه انتقال روح از جسمی به جسم دیگری. کسی که بیچشم است انگار بیروح است. انگار بیدستوپاست. هیچ رابطهای نمیشود با درونش برقرار کرد. دهانش میشود بلندگو و شبیه یک مُردهی متحرک، چندین حرکت ساده انجام میدهد. انگار بیهیچ اندیشه و بیهیچ چشماندازی است. این دقیقاً پدرم بود. چرا این چهرهی ترسناک و اسکلتمانند با دو کاسهی تهی از چشم، دست از سر ذهن و زندگیام برنمیدارد!؟
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین