آدم عوضی! [قسمت سی و چهار]
خودم را مقصر این اتفاق میدانستم. با کور شدن پدرم، بارها تن آن کاکتوس را در میان دستانم فشردم تا اندکی آرام شوم؛ کمر من بارها خم شد اما خارهای کاکتوس همچنان پابرجا بودند! و بیشتر از قبل در دستانم فرو میرفتند.
گاهی نیز بیرون میرفتم و دقایقی بسیار به آسمان ابری و برفی خیره میشدم؛ وزش باد و بوران، برفهای سنگین و سرد را محکم به صورتم میکوبید، حتی میدویدم و گریه میکردم تا این سیلی برفها را بر صورتم محکمتر احساس کنم. میخواستم با این کارها اندکی خود را تنبیه کنم. عذاب فرورفتن خارهای کاکتوس در دستانم و گریههای بیقرارم و سیلی سرد دانههای برف روی صورتم همگی برای تسکین دلم بود، که البته بیفایده بود. فریاد میزدم که مقصر کوری پدر منم و بارها خودم را بابت اینهمه کوتاهی و سهلانگاری، نفرین میکردم.
هرچند حتی اگر کل آن یک ماه هم کار میکردم، قادر نبودم تا قدمی برای بهبودی چشمانش بردارم. اما کار کردنم، اندکی گِله از گردن میانداخت، حداقل اگر او را راضی نمیکرد، دلم راضی میشد!
×××
چشمان او تنها دارایی ارزشمند زندگی دو مرد تنها بود؛ وقتی که کور شدند دیگر این دارایی، خلق سود نمیکرد و مایه و سرمایه با کوری پدر یکجا مضمحل شد. قطعاً که فقیرتر از آنچه بودیم میشدیم. آنهم خیلی زود. حتی زودتر از کور شدن پدر.
درحالیکه عمیقاً احساس گناه میکردم اما گوشهی ذهنم حس کردم با پدرم سربهسر شدم. او مرا با عذاب مادر اجارهای در این دنیا میدید و من با عذاب کوری، او را میبینم.
"آن دو چشم، باید کور میشدند." با گفتن ناخودآگاه این جمله در ذهنم، زبانم را محکم با دندانهایم میفشردم؛ میخواستم خود را بیشتر تنبیه کنم که چرا چنین حرفی را باید بزنم و چرا چنان عذابی را او بخواهم؟ این خصلت پلیدم به چه کسی رفته!؟ خُب معلوم است به پدرم. ولی پدرم که مرد آرامی است و پلید به نظر نمیرسد.
×××
یاد حرفهای گذشته میافتم که چه سرسختانه میخواستم برای بهبودی او هر کاری بکنم. فهمیدم که یک آدم توخالیام. آدمی که ارادهاش خیلی زود میتواند رنگ ببازد. جوانی که سرش داغ است و به این زودی هم سرد نمیشود. باید کارد به استخوان بخورد تا به خود بیایم و چه کاردی تیزتر و برنّدهتر از کوری پدرم!؟
کوری پدر، تلنگری برای باز شدن چشمانم بود. چشمان او باید کور میشد تا چشمان من به روی حقیقت تلخ زندگی گشوده شود. او باید کور میشد تا من بینا شوم.
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین