آدم عوضی! [قسمت سی و سه]
فقر همیشه وجود دارد، چه هزاران سال قبل باشد، چه هزاران سال بعد. چه تکنولوژی به اوج برسد چه پستتر از ابزارهای اولیه باشد؛ درهرحال فقیر، وجود دارد و تا وقتیکه وجود دارد، درد میکشد. شکی نیست که دردِ نداری پول، زودتر داراییهای دیگر آدمی را ازش میگیرد.
×××
از روزی که پدرم بهخوبی قادر به ادامهی شغلش نبود یک ماه میگذشت و من در تمام این مدت موفق نشدم کاری را بیابم تا لااقل گوشهای از بار بسیار سبک زندگی برای دو آدم بخورونمیر که روی دوش ما بسیار سنگینی میکرد را بردارم، شاید فکر میکردم هنوز وقت هست ازاینرو نگرانی و فشار شدیدی روی من نبود. بنابراین تن به هر کاری ندادم، دنبال کار سریعتر و پُرپولتر و البته آسانتر بودم، این همان اشتباهی است که تمام افرادی که فکر فقیری دارند، در سر میپروراند. بازدهی حداکثری در زمان کم، آنهم بدون هیچ عقبه و سابقهای. شاید به خاطر همین است که اکثر فقرا، تن به دزدی میدهند، چون دزدی نمونهی سرعت، سادگی و پول بیشتر است. بااینوجود هنوز نه انگیزهی کافی برای دزدی داشتم نه برای کار. حتی بسیاری از روزها، خانه میماندنم و به دنبال هیچ کاری نمیرفتم.
×××
چشمان پدرم به دلدل کردنهای من، دل نبست. کوری محض خیلی زود سراغش آمد. او زودتر از پیشبینیهای خودش و دلخوشهای من، بیناییاش را از دست داد. آن مانورهایی که انجام میداد تا با چشمان بسته، خیاطی کند، خیلی زود به میدان جنگ واقعی مبدل شد. با این تفاوت که با کوری واقعی، حتی قادر به راه رفتن نبود چه برسد به سوزن دست گرفتن.
همان آبباریکهای که داشتیم از بین رفت. این یعنی من ماندم و پدر کور و فقر محض. دو چشم کمتجربه با دو چشم کور زیر سقف یک خانهی سوت و کور.
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین