هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت پنجاه‌و‌دو]

علم پزشکی انکار می‌کند اما کسانی که بیمارند بیشتر زنده می‌مانند تا آدم‌های سالم! آدم‌های سالم همیشه به تیر غیب دچارند؛ یا شاید چون بیماران بیشتر تلاش می‌کنند خود را به ورطه‌ی هر اتفاق ناگواری پیش نبرند ازاین‌رو بیشتر زنده می‌مانند. آنان بسیار محتاطانه به ادامه‌ی روزهای باقی‌مانده دل‌خوش می‌کنند؛ درحالی‌که افراد سالم به شکل عجیبی نعمت سلامت خود را در هر معرکه‌ا‌ی به نمایش می‌گذارند و خیلی راحت ریسک می‌کنند. ریسک‌هایی که بسیاری از آن‌ها باعث پایان زندگی‌اشان می‌شود. آنان بدون هیچ ترسی پذیرای مرگ‌اند، چون خطر تغییر حال خود را می‌پذیرند. پذیرش ریسک مرگ برای لذت!

×××

 همه‌چیز آن زن سالم بود و قابل فروختن. اما به تیزی تیغ چاقوهای بی‌محابای من، قلبش از هم شکافته شد و کلیه‌‌ی سمت چپش از هم دریده شده بود. این یعنی بخش‌هایی که مشتری بیشتری داشت از بین رفت. خیانت، همیشه بوی خون می‌دهد. خون، برای من شکل لاک قرمز جیغِ زن‌هاست؛ زنان فاحشه. زنان تن‌فروش هندی؛ هندیان مهاجر که در آن خیابان، فَت و فراوان دیده می‌شدند. اگر این حجم از نفرت و خشونت در من نبود، بی‌تردید وقتی دست به قتل می‌شدم به شیوه‌ی حرفه‌ای‌تری این کار را می‌کردم تا مو لای درزش نرود. ولی هنگامی‌که دیوانه‌وار به او حمله‌ور شدم اصلاً به این فکر نمی‌کردم که کجای بدنش را از هم می‌درم؟ بدن آدم سالمی که آلوده به مرگ شد. بدنی که طعمه‌ی لذت شد!

×××

تمام طول شب تا صبح در حمام خونی که به راه‌ افتاده بود در حال جداسازی تک‌تک اندام‌های او بودم. به طرز عجیبی ذره‌ای احساس ندامت نداشتم. پدرم کنار دستم بود. حتی نمی‌شد فهمید که دارد فکر می‌کند یا غمگین است؟ چشم که نباشد هیچ‌چیزی را نمی‌شود از صورت آدم‌ها فهمید.

×××

شکل آن زن نیز بی‌شباهت با صورت پدرم نشد آن زمان که کاسه‌ی چشمانش را خالی کردم تا مطمئن شوم چشم‌هایش آسیب جدی ندیده‌اند اما بی‌فایده بود. چشمانش پاره‌پوره شده بودند. چشم‌هایی که می‌توانستند سالم بمانند تا به کاسه‌ی تهی از چشم پدرم پیوندش دهم، ولی حتی اگر سالم هم بود این کار را نمی‌کردم دست من به خاطر خیانتی که پدرم در حقم کرده بود به خون آغشته شد. به خاطر این‌که هرگز مادری نداشتم و مرا بی‌هویت خلق کرد. کاملاً پوست آن زن را کندم. غضروف بین تمام استخوان‌هایش را جدا کردم. کبد، کلیه‌‌ها، دل‌وروده، معده، ریه‌ها، بینی، سینه‌هایش، بافت‌های چربی، شاهرگ‌ها و حتی استخوان‌هایش را کاملاً از گوشت و جدا کردم، به‌گونه‌ای که انگار سگ آن استخوان‌ها را لیس زده. خلاصه هر چیزی که قدر و قیمتی داشت و می‌شد به‌راحتی فروخت را به‌طور مجزا در کیسه‌های پلاستیکی مشکی گذاشتم تا برای فروش به آن خیابان ببرم. من ماه‌ها از این مغازه به آن مغازه، اعضای بدن این‌وآن را در گونی‌های سفیدی که بسیاری اوقات خون ازشان می‌چکید، جابجا کرده بودم. خوب می‌دانستم چه چیزی را کجا بفروشم.

فروش اندام‌های و بافت‌های بدن آن زن، کار سختی نبود. اما به‌خوبی هرچه تمام و در مدت‌زمان کوتاهی انجام شد. هیچ‌کس خبری از آن زن نگرفت، لااقل من این‌گونه فکر می‌کردم.

ادامه داستان در فصل سه...



0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x