هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت پنجاه‌و‌یک]

پدرم صدای هق‌هق درمی‌آورد اما چشمی نداشت که اشکی ازش سرازیر شود. انگار فقط تظاهر به گریستن می‌کرد. در حالتی جنون‌آمیز درحالی‌که دستان و لباس‌هایم غرق خون بود، خندیدم و گفتم، می‌بینی چه دست گُلی به آب دادی؟ می‌بینی چه کردم!؟ نه نمی‌بینی. تو که چشم نداری، همه‌ی این کارها بی‌فایده است.

داشتم فکر می‌کردم قطعاً به جرم قتل به حبس ابد محکوم خواهم شد. اما هیچ جای نگرانی نبود. زندان، بهتر از خانه‌ای بود که در آن زندگی می‌کردم. لااقل آدم‌هایی که در آنجا خواهم دید یکرو هستند، نه چون پدر دو رو. لااقل سه وعده‌ی منظم، غذایم را می‌خورم، به موقع می‌خوابم و به موقع بیدار می‌شوم و حتی طبق برنامه، هر شب مسواک زدن را فراموش نخواهم کرد. جایی که حداقل چاردیواری صاف و صوفی دارد و قرار نیست چشمم توی چشم نداشته‌ی پدری بیفتد که ظاهر و باطنش یکی نیست. من به حبس ابد امیدوارم! هیچ حبسی تا ابد نیست چون هیچ قانون و هیچ حکومت و هیچ زندانبانی ابدی نیست.

کشتن، کار سختی نیست. فقط باید یک‌بار انجامش دهی. هرچند من پیش‌ازاین هزار بار خود را کشته بودم با این تفاوت فقط این بار یک جنازه هم روی دستم مانده بود که باید خیلی زود از شرش خلاص می‌شدیم.

×××

در هر بن‌بست فکری همیشه راهی هست همچنان که در ناامیدی بسی امید است! محو کردن جنازه‌ای به این بزرگی کار ساده‌ای نبود. هرکسی بو می‌برد باید صاف می‌رفتم آب‌خنک خوردن. این قتل ناخواسته، خیلی هم بد نشد. چون می‌توانستم تمام اجزای مقتول را مثله کنم و تک‌تک بفروشم. این‌گونه هم مدتی از بی‌پولی خلاصی می‌یافتیم هم از شر جنازه. نمی‌دانم این حجم از قسی‌القلب بودن چطور به من سرایت کرده بود؟، شاید هم فکر پدرم بود. با دیدن یک جنازه‌ی عظیم‌الجثه، هیچ‌چیزی در ذهنم باقی نمانده بود جز این کارها. حتی فراموش کرده بودم که یک‌طرف این ماجرایی که رقم خورد باعث‌وبانی‌اش پدرم است. ولی هیچ مطالبه‌ای ازش نداشتم. رابطه‌ی او با آن زن چاق به حاشیه رفت و جنازه‌ی باقی‌مانده، شد تمام متنی که باید بدان می‌پرداختم.

حسن کار کردن در آن خیابان، این بود که مثله کردن را به شیوه‌ی حرفه‌ای آموخته‌ بودم، آن‌هم با دیدن هزارباره‌ی کاری که با اجساد می‌کردند. خیلی خوب یاد گرفته بودم که چطور می‌شود تمام اندام‌ها و بافت‌های بدن را جدا کرد تا آسیب جدی نبیند و بشود به‌خوبی فروخت.

مرگ آن زن، به تریج قبای کسی برنمی‌خورد، تا جایی که می‌دانستم او بي‌کس و کارتر از ما بود. یک زن چاق خیکی که بودونبودش به حال این دنیا فرقی نمی‌کرد همان بهتر که وجود فیزیکی نداشته باشد تا یادآور دردها و تحقیرشدن‌های من نباشد. قطعاً زنده بودنش، جهان را جای بهتری نمی‌کرد. لااقل مرگش، برای ما نان‌وآب می‌شد و بدنش، خیلی‌ها را از مرگ نجات می‌داد. به نظرم باید کسانی را زندانی کنند که اگر کسی را کشتند سرشان به تنشان بیارزد. می‌دانم که آن زن مستحق مرگ نبود. اما من مستحق این‌همه تحقیر نیستم! در حالی‌که دستانم می‌لرزید، در قساوت محض، بدنش را قطعه‌قطعه کردم، تا هر روز به آن خیابان ببرم و بفروشم.

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x