هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت پنجاه]

خیلی دور نشده بودم که برگشتم. از این راز باید سر درمی‌آوردم نمی‌شد که به تمام چیزهایی که در زندگی‌ام اثرگذارند بی‌تفاوت باشم و ازشان چشم‌پوشی کنم. باید یک‌بار برای همیشه دست پدرم را رو می‌کردم. عزمم جزم بود. ذهنم در تلاطمی طوفانی در جذر و مدی ترسناک فرورفته بود. کام من از ندانم‌کاری‌های پدرم تلخ است نمی‌شود که من تلخ باشم و او شیرین. گاهی باید پرده را برانداخت تا مشخص شود چه چیزی راز است و چه کسی مرموز؟ چه چیزی راست است و چه چیزی دروغ؟

هیچ‌کس دوست ندارد در حالتی دیده شود که قرار است خصوصی باشد. با این‌که تمام چیزهای خصوصی، عمومی‌ترین هستند. شبیه توالت رفتن. عموم مردم به توالت عمومی می‌روند اما فکر می‌کنند خصوصی‌ترین کاری است که می‌کنند! بااین‌حال برملا کردن آنچه در آن اتاق اتفاق می‌افتاد مهیج‌ترین مأموریت زندگی‌ام شد.

×××

کنجکاوی، همیشه ذهنم را چنان درگیر می‌کند که بیشترین لطمه را ازش می‌خورم. این عارضه در من درمان نمی‌شود. سراسیمه و با چهره‌ای برافروخته و خشمی ناخورده به خانه بازگشتم. با لگد درب اتاق پدرم را کوبیدم تا بدن‌‌های عریان آن‌ها را بر ملأعام به نمایش بگذارم. کارشان تمام‌شده بود ولی لباس‌هایشان را هنوز نپوشیده بودند. آن زن چاق همراه پدرم بر لبه‌ی تخت کنار او نشسته بود، که یکهو با دیدن این حرکت و صدای بلند درب چوبی چون فنر از جا پریدند. حتی پدرم، تلوتلوخوران نتوانست تعادلش را حفظ کند و با صورت به زمین خورد و سپس به‌آرامی و کورمال‌کورمال خود را به لبه‌ی تخت رساند.

آن زن، همانی بود که چشمان پدرم را از حدقه درآورد. همان همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی این آپارتمان کهنه و نیمه‌کاره، که هرکسی گوشه‌ای از آن را اشغال و به شکل نازیبایی دیوارکشی کرده تا حریم خصوصی بسازد، دیوارهای حلبی، پارچه‌ای و گچی. حریمی که اسمش را گذاشتند زندگی در چاردیواری! یک آپارتمان بتنی که فقط اسکلت بتنی‌اش از ابتدا ساخته‌شده بود اما رهاشده در این کوچه‌ی گدا پرور، چنان شکل زندگی را زشت نشان می‌دهد که گویی آخرالزمان است. زاغه‌نشینی یک درد است زاغه مرامی دردی بیشتر!

هیچ منعی برای رابطه‌ی آن دو نبود. هم پدرم، بی‌همسر بود و هم آن زن، بی‌شوهر. ولی در قابوس نانوشته‌ی من این رابطه جایی نداشت.

فریاد زدم شماها شرف ندارید. خودم دیدمتان با همین چشمانم که لخت و عریان در آغوش هم مثل دو تا کرم کثیف در هم می‌لولیدید. آن زن هاج‌وواج به نظر می‌رسید شاید از این شدت برخورد من متعجب بود ولی اصلاً به روی خود نیاورد؛ اندکی دستپاچه شد حتماً که به خاطر حرکت آنی من بود. لااقل چشمانش این را می‌گفت. ولی پدرم که چشمی در صورتش نبود نمی‌شد فهمید شرمنده‌ است یا نه. البته شرمندگی با سرافکندگی همراه است. سرش را پایین انداخته بود. دم نمی‌زد.

در تعجب بودم که چه لذتی در آن رابطه داشتند؟ خوابیدن روی یک مرد بی‌چشم که چهره‌اش عین یک جمجمه است حال به هم زن است. تمام لذت سکس به دیدن است. چشمی که نباشد، در هم فروکردن گوشت‌های بی‌خاصیت است.

ادامه دادم الان کل محل و تمام اهالی این ساختمان خراب‌شده را از رابطه‌ی کثیفتان آگاه می‌کنم. زن چاق، بدون هیچ توجهی به این هشدار، به سمت لباس‌هایش رفت تا بپوشد و رو به پدرم کرد و گفت به این توله‌سگ بی‌مادر بگو زیادی شلوغش نکند. تا پدرم خواست به من بگوید عزیزم، توضیح می‌دهم، به آن بشکه‌ی ژله حمله‌ور شدم و هرچه در توانم بود بدون آن‌که بفهمم دقیقاً به کجایش می‌زنم، او را زیر ضربات تند چاقو گرفتم. نمی‌دانم کی و کجا، چاقو را برداشته بودم اما خون تمام چشمانم را گرفته بود و در آهنگی پرتکرار از فروکردن مکرر چاقو، خیلی زود از پا درآمد و انگار تمام محتویات آن بشکه روی تخت پدرم ریخته شد. من مادر نداشتم. او دقیقاً دست گذاشت روی بزرگ‌ترین نقص زندگی‌ام.

این حجم از خشم و نفرت در من که آدمی آرام بودم عجیب بود و تاکنون چنین واکنشی نداشتم. پدرم حتی نمی‌دانست او را کشتم. فریادهای ضعیفی می‌زد، نه روی مقاومت داشت، نه جثه‌اش را و نه نگاهش. یک ‌مرده‌ی متحرک که بعد از ارضای جنسی هم بی‌جان‌تر از قبل دیده می‌شد.

دستانم به خون آغشته شد. من قاتل شدم. به همین سادگی.

ادامه دارد..


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x