هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت سی و دو]
ابر زمستان، برف شادی را روی سر کوچه‌ها و خیابان‌های غم‌زده اسپری می‌کرد.‌ شروع تلاشم دقیقاً مصادف شد با روزهای سرد زمستان.
مهم نیست از کجا، اما از یکجایی باید شروع کرد، همان‌جا می‌شود نقطه‌ی شروع! حتی اگر پادویی باشد. پادویی، شغل بدی نیست منتها موضوع مشخصی ندارد، چون می‌تواند پادویی هر چیزی باشد. هرچند تا وقتی‌که تصمیم مشخصی برای رسالت شغلی نباشد، شاگردی لازم است، شاگردی هر چیزی!
×××
بعد از شال و کلاه کردن و پس از اتمام کلاس، باید به‌سوی آن خیابان راهی می‌شدم تا کاری را دست‌وپا کنم. هیچ‌چیزی در آن خیابان عوض نشده بود، جز اندکی شکل و شمایلش. انگار آن خیابان و فعالیت‌هایش که یادآور ترس‌های کودکی‌ام بود، هنوز باید به شکل زشت و ترسناک خود باقی بماند. البته ترسناک‌تر این بود که هرگز کاری پیدا نکنم. سخت است که تن به ترس‌های کودکی بدهی، ولی نشد نداشت.
×××
تک‌تک فروشگاه‌ها، مراکز توزیع و دست‌فروشان را ازنظر گذارندم تا کاری را دست‌وپا کنم. هر کاری می‌شد کرد. سیل مهاجران، تمام خیابان را در خود اشغال کرده و نفس برف‌های نشسته بر زمین را گرفته بود. از لابه‌لای آدم‌های جورواجور و بدهیکل، جثه‌ی من ناچیزترین بود. تمام بعدازظهر تا اوایل تاریکی زودرس زمستان، چرخی زدم اما چیزی دستگیرم نشد.
×××
تلخ‌ است که پادویی هم به‌سادگی گیر نیاید! همین، سردی زمستان را سردتر نشان می‌داد و البته در کنارش خستگی و گرسنگی و یک تلاش بیهوده، جهنمی سردتر را رقم می‌زد. خیلی هم انتظار نداشتم که همان روز نخست، کاری دست‌وپا کنم. فقط یک ارزیابی سطحی بود تا خودم را بیشتر محک بزنم بارها ازاینجا دیدن کرده بودم اما این بار خودم را جزوی از آن می‌دانستم و به چشم خریدار نگاهش می‌کردم.
بخار نفس‌های آدم‌ها خیلی زود در هوای سرد محو می‌شد و برف‌های سرخ‌ شده از ریزش خون، نمایانگر عطش بی‌پایان انسان‌هایی بود که می‌خواستند بیشتر زنده بمانند. 
ادامه دارد…



ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x