هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت چهل‌وهشت]

برای هر چیزی که برنامه‌ریزی می‌کنم نقش بر آب می‌شود. نمی‌دانم اینهایی که برنامه‌ریزی می‌کنند که فلان روز در چند ماه آینده به فلان جا سفر کنند چطور می‌توانند به اجرای این برنامه ایمان داشته باشند!؟ من حتی برای فردا هم نمی‌توانم برنامه‌ای بریزم. من دقیقاً آدم پرواز‌ها و فرودهای لحظه آخری هستم. اساساً همه چیز زندگی‌ام متکی بر اتفاقاتی است که هیچی‌اش دست من نیست. حتی اگر شب و روز برای پیش‌ بردنش نقشه ریخته باشم. هرچیز ناخوشایندی دقیقاً در لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که اصلاً فکرش را نمی‌کنم شبیه همان چای شیرینی که درست کردی تا با خیال آسوده بنوشی که یکهو الکی‌الکی فنجان در دستت سُر می‌خورد تا میزت را به گند بکشد و لذت یک برنامه‌ی ساده‌ی چای خوردن را ازت بگیرد. این نهایت ناکامی است و من ناکام‌ترین آدم این جهانم. شبیه لذت برنامه‌ی دیدن یک دختر که به بدترین شکل ممکن رقم خورد.

×××

نمی‌دانم با چه حجم از ترسی آن محل حادثه را ترک کردم. نفسم بالا نمی‌آمد. شکستن شیشه‌ی بلند آن فروشگاه، شبیه ریختن یک کامیون یخ خُرد شد در خیابان بود. اگر مرا می‌گرفتند روزگارم سیاه‌تر از اینی که هست می‌شد فکر کنم تنها برنامه‌ریزی موفقی که داشتم در رفتن از آنجا بود که جور دیگری رقم نخورد. اما وقتی به سرکوچه رسیدم فهمیدم حتی از ترس، گاری‌ دستی‌ام را جا گذاشتم. رها کردن گاری در آن خیابان هم ناکامی دیگری بود که برنامه‌ریزی فرارم را ناموفق نشان مي‌داد. تاوان شکستن بغض و شکست‌هایم به اندازه‌ی رها کردن آن گاری می‌‌ارزید. یا شاید به اندازه‌ی شکستن شیشه و انتقام از کسی که حتی مقصر هم نبود و شاید هم به قدر گیر نیافتادن به دست صاحب فروشگاه. هرچه بود، جرئت بازگشت به آنجا را نداشتم تا گاری‌ام را بردارم. قطعاً که صاحب آن فروشگاه چهره‌ی مرا بخوبی در خاطر داشت چون هم چندین بار دم فروشگاهش مرا مدهوش تماشای آن دختر دید و هم رفتم ازش سوال پرسیدم و همچنین دوربین‌های بیشرف که هیچ‌چیزی را نادیده نمی‌گیرند، قطعاً تصویر مرا ثبت و ضبط کرده‌اند.

×××

 من، هم آن دختر را از دست دادم هم شوق دیدار او را و هم گاری‌ام را. فقط توانستم از حجم ناکامی‌ها فرار کنم به سوی ناکامی بیشتر. این سنگین‌ترین شکست در یک روز به ظاهر دلخوشکنک بود. فکر می‌کردم خستگی کارم را با دیدار دوباره‌ی تن عریان و زیبای آن دختر در لذتی آمیخته با خودارضایی مجدد، از بین می‌برم اما اتفاقات ناخواسته به گونه‌ای رقم خورد که همه چیز در ذهنم بود بجز، ارضای جنسی. بجز ارضای عشق!

×××

آن گاری، وسیله‌ی پول درآوردن و امرار معاش بود و آن دختر انگیزه‌ای برای هُل دادن آن گاری. اما اکنون نه خبری از آن دختر هست و نه از گاری. باید ماه‌ها کار می‌کردم تا یکی دیگر را بخرم البته اگر حس و حالش باشد! با فرض این‌که این کار را کردم و یک گاری دیگر را خریدم، اما آیا اگر ماه‌ها کار کنم باز همان دختر را خواهم دید!؟ کاش او مانکن بی جانی بود که هرگز فروخته نمی‌شد. با شکستن آن شیشه، امکان تماشای دختر‌های جایگزین او را نیز برای همیشه از دست دادم.

×××

چرا یک لذت ولو دور باید به قیمت زیادی تمام شود؟ چرا نمی‌شود کام گرفت بدون این‌که چیزی را از دست دهی؟ چرا نمی شود لذت برد بدون رنج!؟  همیشه شهوت، آدمی را از هدف‌ها دور می‌کند. همیشه ناکامی‌ها ذهن آدم را از هوس و لذت دور می‌کند و فکر و هوش آدم را از همه چیز می‌گیرد. حتی از خودارضایی. هیچ تاخیری به این اندازه باعث رفع مشکل زودانزالی نیست!

ادامه دارد...


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x