هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت چهل‌وهفت]

فکر می‌کردم تمام دنیایی که خواهم شناخت همان کوچه‌ای است که در آن بزرگ شدم. اما  این خیابان، خودش دنیایی است بی‌انتها. هر چیزی که در آن هست هم خودش جهان پهناوری است. فهمیدم مهم، کوچکی یا بزرگی دنیا نیست؛ در هر لجن‌زاری که آدمی کار یا زندگی کند، همیشه شوق بیهوده‌ای هست که او را به جلو سوق می‌دهد، شوقی که اسمش را می‌گذارد شناخت دنیا. و آن شوق برای من، دیدار دوباره‌ی آن دختر عریان پشت شیشه‌های بلند آن فروشگاه مجلل بود. شبیه همکلاسی دختری که فقط به امید او، عذاب نشستن در کلاس را تحمل می‌کنی. شبیه یک‌چیز مجهول در کتابی که عذاب خستگی چشم را کم می‌کند که مجبور شوی تا آخر کتاب را بخوانی فقط برای یافتن آن مجهول، وقتی به آن مجهول رسیدی می‌فهمی که از ابتدا هم معلوم بود. اما نمی‌خواستی باور کنی. شبیه شیرینی شکر در تلخی چای. اگر آن دختر نبود بعید می‌دانستم چهره‌ی زشت و دردناک آن خیابان و کار کردن در آن را بتوان تحمل‌کنم.

×××

دیدار او، هیجان خاصی به قلبم می‌انداخت و بدنم را گرم و دلم را قرص نگاه می‌داشت. این بار نیز بعد از اتمام کار، دوان‌دوان به سمت آن فروشگاه رفتم. به‌موقع رسیدم هنوز در پشت ویترین شیشه‌، عشوه‌های تحریک‌کننده می‌آمد. اما چند لحظه بیشتر نگذشت که چند مرد سیاه‌پوش داخل فروشگاه شدند و درحالی‌که شنل پشمی سفیدرنگی بر بدن لختش پوشاندند او را از فروشگاه خارج و به داخل خودرویی گران‌قیمت سوار کردند. قلبم از جا کنده شد. هیچ امیدی باقی نماند. می‌خواستم جلوی‌شان را بگیرم اما کاری که قطعاً ازم برنمی‌آمد. می‌خواستم چون مجنون، فریاد بزنم لیلای مرا کجا می‌برید!؟ که دیدم شبیه حیوانی مظلوم، زبان ‌بسته‌ام.

×××

چه سراب بیهوده‌ای بود که به آن دل خوش کرده بودم. با این‌که می‌دانستم او از آن من نیست اما من به همان اندازه‌ی دیدنش پشت شیشه‌های بلند هم دلخوش بودم. کاری نمی‌توانستم بکنم جز تماشا. تماشای رفتن و گذر کردن او. خیلی آرام از فاصله‌ای نزدیک و بدون هیچ حفاظ و حجابی، با لبخندی مسحورکننده از جلوی دیدگانم پرکشید. اکنون با خیال این‌که با او چنین می‌کردم و چنان می‌کردم باید سر کنم.

×××

پیش از بردنش، من به‌اندازه‌ی قطر یک شیشه‌ی چند سانتی با او فاصله داشتم. حتی آن شیشه نتوانست جلوی گرمای بدنش و تلاقی نگاه‌هایمان را بگیرد. خیال در آغوش کشیدن بدن نرم و لطیفش دیوانه کننده بود. اما من نه‌فقط به فاصله‌ی چند سانت بلکه به‌اندازه‌ی هزاران قرن ازش دور بودم. قرن قیمت. قیمتی که هرگز نمی‌شد بابتش چیزی بپردازم تا لااقل فقط یک‌شب از او کام بگیرم تا نگویم ناکام از دنیا رفتم. ولی ناکام ماندم. او سهم جیب‌های من نبود. می‌خواستم باور کنم موقتاً می‌رود که برگردد. اما خودرو با سرعت زیادی از محل دور شد به گونه‌ای که انگار هرگز قرار نیست بازگردد و شد یک تقطه‌ی کوچک سیاه، که دیگر بزرگ نمی‌شد. من تا لحظه‌‌ی آخر، آن نقطه‌ی کور و سیاه را با چشم‌های نگران و منتظرم دنبال کردم که بی‌فایده بود. دستم به‌جایی بند نبود. سراسیمه وارد فروشگاه شدم و بخاطر این‌که خیالم راحت شود از فروشنده پرسیدم او را کجا بردند؟ گفت، فروخته شد.

×××

او فروخته شد. برای یک‌عمر بردگی جنسی. برای سیراب کردن کامی که از او سیراب نمی‌شد. برای پر کردن نیاز جنسی کسی که جیبش هم پر است! خیالم حسابی ناراحت شد. شبیه کوه یخی در اقیانوس گرم فروریختم و آب شدم. رؤیای تکرار دیدار او به ابدیت پیوست. من کجا و خریداری که او را خرید کجا؟ خریداری که قطعاً از عیاشان برج‌های مجلل بود. لحظه‌به‌لحظه‌ی ورود آن دختر به خانه‌‌اش را تصور می‌کردم، که خریدار، خیلی آرام شنلش را از روی بدن تمام عریانش به پایین رها می‌کند و در برابر عطش سیری‌ناپذیرش تا ساعت‌ها و روزها و حتی شاید ماه‌ها و سال‌ها ازش کام‌جویی خواهد کرد. پول، لذیذ نیست اما لذت‌بخش است و چه لذتی از این بخشنده‌تر!؟

×××

فروشنده با لحنی تند و بد مرا از فروشگاهش راند. بیرون رفتم و بغض‌کرده تا دقایقی به تماشای جای خالی آن دختر نگریستم. عقب رفتم و در جستجوی سنگ بودم. هیچ سنگی در آن حوالی نبود؛ جز چندتکه سرامیک تیز و شکسته شده که شبیه سرامیک شمعک خودرو بود. آن‌ها را برداشتم و بعد از آن‌که در دهانم خیساندم محکم به ویترین آن فروشگاه زدم شبیه لعنت کردن شیطان. بی‌آن‌که از تاثیر این خُرده سرامیک‌ها خبر داشته باشم دیدم که در یک چشم به هم زدن، تمام شیشه‌‌ی فروشگاه چون نبات خردشده‌ای فروریخت و در آخر درگیرودار بین ترس و ایستادگی، بغض و کینه و خشم و اندوه، تا پا داشتم از معرکه گریختم.

ادامه دارد…


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x