آدم عوضی! [قسمت چهلوشش]
بازار خُردهفروشان همیشه داغ بود. در کنار فروش این اندامها، لوازم جانبی زیادی هم فروش میرفت. مثل: قاشق چشمدرآر، همانی که آن زن چاق یکی را داشت و چشمهای پدرم را با آن بیرون کشید؛ نخ و سوزن بخیه، خطکش لیزری، سمبادهی استخوان، استخوانتراش، مو بند، چسب ابرو، جعبهی کادو و... تصور اینکه مردم، اعضای بدن یکی دیگر را بخرند و کادوپیچ شده به همدیگر، هدیه بدهند چندشآور بود اما این موضوع همیشه طالب داشت.
×××
بازار عمدهفروشان مملو بود از انبارهای بزرگ گوش و چشمهای خاک خورده، دستوپا و ... آنچنانکه فروشنده از پشت خرواری محصول دیده نمیشد و یکلحظه تلفن از دستشان نمیافتاد. فاکتورهای بدخط مینوشت و کیسه بار ماشین میزند و از آن خیابان به سمت خیابانها و شهرهای اطراف میبردند.
حتی اگر اراده میکردی همانجا هر قطعهای که نیاز داشتی را به بدنت وصل میکردند. آنان بهصورت تجربی عملیات پیوند عضو را بسیار سریع انجام میدادند آنچنانکه کافی بود با یک پا به آنجا بروی و با دوپا بازگردی.
هیکلهای بدترکیب بسیاری از مردم نشان از پیوندهای عجیبوغریب داشت. حتی مرا یاد چالش پدرم انداخت که لباسهایی که برای مشتریانش میدوخت همیشه همقد و هماندازهی آنان نمیشد.
×××
خانمهای همیشه نگران و عاشق خرید، گاهی چندین نایلون بزرگ، گیس بلند میخریدند تا هنگام ریزش موهایشان، همیشه ذخیره داشته باشند. شنیدم که مردی پولدار، تمام زیرزمین خانهاش پُر از انواع بینی و گوش و دندان بود و همه را در الکل نگه میداشت شبیه دبههای ترشی زیرزمین قرنهای پیش.
بدتر از همهی اینها برخی بینوایان و بدبختتر از خودمان را میدیدم که والدین و یا حتی فرزندان در آستانهی مرگ را با بیرحمی تمام کنار خیابان میگذاشتند تا به محض مردن، همانجا به فروش برسانند. چیزی شبیه فروش مومیاییهای تازه از گور خارج شده در مصر باستان، زمانی که فهمیدند خارجیها پول خوبی بابت آنها میدهند. هرگز تصورش را نمیکردم سر از چنین جایی دربیاورم اما نیاز، سر آدمی در هرجایی که تصور نمیکند بیرون میآورد!
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین