آدم عوضی! [قسمت چهلوینج]
دیگر به تصاویر خیابانی که در آن کار میکردم چنان عادت کرده بودم که اصلاً چیز مهیجی به نظر نمیرسید. آنجا بورس فروش انسانهای دستدوم بود. انسانهای خردشده، معیوب، قطعهقطعه شده و حتی سالم که به اسم ضایعاتی به فروش میرسیدند. درست شبیه یک سمساری. بازار پررونق فروش اعضا گاهی جنبهی زیبایی به خود میگرفت و گاه جنبهی رفع نقص. آنجا دقیقاً قطعات و اندامهای دست دو آدمها را میفروختند که البته ظاهراً ارزانتر از همهجا بود. بسیاری اندامها را میخریدند و به خانه میبردند و بلااستفاده، گوشهای رها میکردند و برخی بهخوبی از آنها استفاده میکردند.
×××
میگفتند چشمهای انیشتین آنجا مرتب دست به دست میشود و بهعنوان دکوری با قیمت بسیار گزافی فروخته میشد. حتی مغز کارل فریدریش گاوس و استفان هاوکینگ را سمساریهای سودجو میخریدند و سلفون پیچیده شده، رنگی به سر و رویاش میکشیدند و بارها و بارها میخریدند و باز به کلکسیونرها میفروختند، که البته مشخصاً همگی تقلبی بود.
از راستهی کلیه فروشان، تا امحا و احشا فروشان که بویی شبیه بازار ماهیفروشان میداد، همیشه بیزار بودم. دل و رودههای آویزان که بهشدت حال به همزن بودند به طرز عجیبی خواهان داشت.
×××
اما از کنار کسبوکار چشم فروشان که میگذشتم دقایقی بسیار را محو تماشا میایستادم. آنجا نیز حسابی پُر رفتوآمد بود. چشمهای آبی، سبز، میشی، مشکی و حتی دورنگ را در میان جعبههای مخصوصی میگذاشتند که پشت ویترین فروشگاهها همچون تیلههای رنگارنگ خودنمایی میکردند. اغلب لای دستوپای مراجعین قادر به دیدن چیزی نبودم. مردم، چشم زیاد دوست دارند، حتی اگر چشم معیوبی نداشتند اما بسیار تلاش میکردند تا چشمهای بیناتر و زیباتری را پیوند بزنند. نوشتهی روی تابلوهای تبلیغاتی کنار ویترین یکی از فروشگاهها هرگز از ذهنم پاک نمیشد. جملهای که کافی بود تا خانمها و آقایان چشمها را نه فقط برای رنگ و پُرسو بودنش، بلکه به نیت اهداف دیگری بخرند. آن جمله این بود:"پشت چشمان جدید پنهان شوید!"
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین