آدم عوضی! [قسمت چهلوسه]
مشخص بود پزشکان به ازای هر دردی که بیمار میکِشد یک مبلغی در آن میبینند. بیمارستان برای آنان بانک است. داروخانه برایشان مرکز تجدد درآمد است؛ چون داروها بیشتر از آنکه شفابخش باشند عوارض بخشاند. شاید اگر آنان به شیوهی دیگری کار میکردند مردم اوضاع بهتری داشتند. اما شغلشان همین است. پول درآوردن از درد کشیدن مردم. اینان با حاکمان اگر دستشان توی یک کاسه نباشد حتماً که سرشان توی یک آخور است.
×××
یافتن مقصر چه پدرم باشد، چه من، چه دولت باشد چه پزشکان و چه جبر زمان باشد چه جبر مکان، هیچ کمکی به بهبودی این شرایط وخیم زندگی ما نمیکرد. چون پدرم خودش قربانی این وضع بود. من نیز جوانی در ابتدای راهم و دولت یک مجمع همیشه نادیدنی و دستنیافتنی است و پزشکان هم نان پیشهی خود را میخورند به هر بهانهای. بااینوجود تماماً تنها نبودیم. با اینکه بیکسوکار بودیم.
×××
بدون کمک، هیچکس به هیچ جایی نمیرسد. لازم نیست همیشه کمک، مستقیم باشد؛ گاهی یک حمایت ولو اندک، یک جا و پناه، یک تشویق و یک حرکت ناچیز میتواند کمکحالی مناسب باشد. کسی که با این کمکهای ناچیز بهجایی نرسد دنیا هم به حمایتش به پا خیزد، یکقدم هم برنمیدارد. از همان ابتدای کور شدن پدرم باید کسی مراقبش میبود. او دقیقاً شبیه یک کودک بیدستوپا شده که از پس سادهترین کارهایش برنمیآمد. اگر مادر دوقلوها دورادور هوای پدرم را نداشت نمیتوانستم آسوده دنبال کار بگردم و شغلی دستوپا کنم و چه کمکی از این بالاتر؟ او زنی مهماننواز و بسیار بامحبت بود. دلش به درد آمد وقتی کاسهی بدون چشمان پدرم را دید، آنچنانکه از سهم ناهار خانوادهاش، چیزی برای پدرم میآورد و تا جایی که میتوانست لباسهای ما را میشست. کمکش بیدریغ بود.
×××
حمایت او قوت قلبی به من میداد تا حس کنم میتوانم رشد کنم و از این منجلاب زندگی، جان سالم به درببریم. هرچند همین کمکها، دلگرمکننده بود ولی از شدت تلاشم اندکی میکاست. آنقدر که همیشه نگران بازگشت به خانه نبودم و نگرانی خاصی بابت اینکه اتفاقی برای پدرم بیفتد، نداشتم. بااینوجود، اگر روزی او گرفتار بود و یا فراموش میکرد کمکی برساند، موردپذیرش ما نبود و ازش انتظار داشتیم، انتظاری بیجا.
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین