آدم عوضی! [قسمت چهلودو]
کسانی شادند که همهچیز این دنیا را به شوخی گرفتهاند و کسانی موفقاند که زیادی دنیا را جدی میگیرند. اساساً موفقیت برای شاد بودن است. کسی که شاد است بدون هیچ موفقیتی، موفق است! از سویی بسیاری هستند که موفقاند اما شاد نیستند. درهرحال سطح موفقیت در هر دو یکی نیست. کسی که مدتها خود را آزرده تا به موفقیتی چشمگیر برسد طعم حقیقی شادی را میچشد. اما برای رسیدن به این طعم خوش، بارها زندگی را بر خود تلخ کرده. اینکه شاد زندگی کنیم یا موفق، تصمیم با خلقوخوی خود آدمهاست هیچکس را نمیتوان مجبور کرد که شاد زندگی کند و یا موفق؛ یا ترکیبی از هر دو و یا اندکی از هر دو و یا هیچکدام. حتی در "هیچکدام" هم موفقیتی وجود دارد و شادی بخصوصی!
×××
اینها گوشهای از حرفهای شبانهی پدر بود. از روزی که او کور و بی چشم شد، انگار که نگاهش به جهان بازتر بود و عارفانه و متفکرانهتر به نظر میرسید. فکش گرم میشد که تا صبح حرف بزند اما به حجم خستگی من فکر نمیکرد. من مدام میخواستم بعد از درس خواندن، کار کردن و رفتن به درب آن فروشگاه، یک دل سیر بخوابم اما او که تمامروز بدون هیچ سرگرمیی و همصحبتی در خانه، محبوس نشسته بود و تا مرا میدید، نه! تا حضور مرا در خانه حس میکرد، لب به سخن میگشود و لحظهای نمیبست.
×××
حرفهایش شیرین بود انگار که طی روز بارها و بارها با خود زمزمه کرده تا آن را حلاجیشده به خورد من دهد ولی برای یک ذهن و بدن خسته، هر حرف شیرینی، تلخ است و اثرگذاری ناچیزی دارد. حتماً که اگر خودش هم نصف روز درس میخواند و نصف روز کار میکرد و بعد وسط خیابان، سرپا آب کمرش را تخلیه میکرد، نایی برای لب گشودن نمیداشت. حتی آن زمان که خیاطی میکرد، چنان ساکت بود که فقط چرخخیاطی برایش حرف میزد و سروصدا میکرد.
×××
لابهلای حرفهایش، نکتههای بسیاری بود که اصلاً تمایلی نداشتم به آنها فکر کنم. صدها صفحه حرف زد و چیزی که ناگزیر در ذهنم ماند این بود که گفت، من فکر نمیکنم آدمهایی که صدسال بعد به دنیا بیایند دغدغههای نسل هزار سال قبل را نداشته باشند. همهی ما گرفتار نیازها و خواستههاییم. همه لهله پول میزنیم. جبر زمان همیشه عمود بر عمر آدمی است. زمان، نه میگذارد شاد شویم و نه موفق! زندگی در زیر چتر زمان، دست و پا زدن در باتلاق است به امید شادی و موفقیت. مطمئنم اگر زمان وجود نداشت، همه شاد و موفق بودیم. ولی در حبس زمان، فقیر، فقیر است حتی اگر میلیونها سال هم بگذرد. ثروتمند هم ثروتمند است حتی اگر قرنها بگذرد. ما درست در قرنی زندگی میکنیم که پیشینیان آن را آینده میدانستند. آیندهای که برایش میجنگیدند و خوندل خوردند. در هر دورهای که باشیم در آیندهای هستیم که آدمیان پیش از ما انتظارش را میکشیدند. تنها کسی که دستم به یقهاش میرسد زمان است. همیشه تقصیر فرداست که نمیگذارد از امروز لذت ببریم!
فهمیدم که پدرم ناامید است و شبیه خودم به دنبال مقصر میگردد با این تفاوت که تقصیر همهی دردها را گردن زمان میانداخت.
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین