آدم عوضی! [قسمت چهلویک]
هیچکس از لباس دوخته نشده از روی الگوی آن عکس زن هندی، سراغی نگرفت، هیچکس نیامد، باید هم نمیآمد. چون خیاط، نه دلش به پارچه میرفت و نه چشمش. آیا آن مشتری، دورادور فهمیده که پدرم کور شده؟ یا آنقدر مطمئن شده که پدرم پیش از کور شدنش، لباس موردنظر را بر اساس آن عکس، ندوخته!؟ پلکهای خیاط به هم دوخته شده بود اما آن الگو نه!
×××
چرا خبری از آن مشتری نبود؟ خُب معلوم است، مطمئنم پدرم دروغ گفت. اصلاً هیچ مشتریی در کار نبود. شاید یک دروغ مصلحتی گفت شبیه بسیاری از چیزهای دیگر، تا کمتر عذاب بکشم. حتماً که لزومی به گفتن حقیقت نبود وگرنه کتمان نمیکرد. یاد گرفتم که حقیقت به آدمی آسیب میزند! اینها اهمیتی نداشتند اگرچه هنوز لاینحل باقیمانده بودند. شبیه پذیرش واقعیت مرگ، خدا و خیلی چیزهای دیگر، وقتی ببینی که دلیل قانعکنندهای برایش یافت نمیشود آنها را میپذیری و یا چنان سرگرم دلمشغولیهای زندگی میشوی که ترجیح میدهی وارد جزئیات نشوی. پرداختن به جزئیات بیشتری که هرگز به پاسخ نمیرسند، در لابهلای روزمرگی زندگی، کاری بس بیهوده است.
×××
پدر، خانهنشینتر از قبل شده بود. تمام مدت در اتاقش میماند و روی تختش دراز میکشید. میلی نداشت بیرون برود یا چرخی در خانه بزند. دنیایی که تاریک شود، تاریک است. پس فرقی هم ندارد کجا این سیاهی ایستاده باشی. او هنوز به تاریکی پشت پلکهای دوختهشده به کاسهی چشمان تهی از چشم، عادت نکرده بود. گاهی عبارات نامفهومی را زمزمه میکرد که حس میکردم دیوانه شده و یا هذیان میگوید. دلش پُر بود از بدن رنجور آدمی که حتی بهاندازهی یک فیلتر سیگار هم دوام ندارد. گفتم سیگار، یک نخ دیگر هم آتش زدم و به همراه پدرم دود کردم. هر شب میکشیدیم. سیگار، مرا اندکی از غصهی فکر پول درآوردن بیشتر، حسرت در آغوش کشیدن آن دختر، خستگی و صورت بی چشم پدرم، آسوده میکرد.
×××
فعلاً که به لطف تلاش بیوقفهام، لقمه نانی داریم و وقتی شکم سیر باشد میشود به چیزهای دیگر اندیشید.
گاهی میاندیشیدم که پدرم اگر بیشتر مراقب بود به این حالوروز نمیافتاد؛ مقصر خودش است، باز خود را نهیب میزدم که نه، مقصر منم؛ و همیشه یکی را مییافتم که نه خودش باشد و نه خودم و آن دولت بود. مقصر دولت است.
شناسایی مقصر کمک میکند تا بار سنگین مسئولیت را بهتنهایی به دوش نکشیم. حتی این امکان را میدهد تا در اولین فرصت بتوان از او انتقام گرفت و این قصور را تلافی کرد. بههرحال نمیشد از خودم یا پدرم انتقام بگیرم. کسی نبود جز دولت. آیا روزی دستم میرسد بر یقهی دولت تا خرخرهاش را بجوم!؟ یا آنکه وقتی دستم رسید، خودم هم شبیه آنان میشوم؟
سلامت با سیاست، همیشه دستش توی یک کاسه است! دولت بخواهد مردم زودتر به درد بمیرند دنبال دلیل نمیگردد کافی است مردم را مجبور کند که چیزی جز دیدن تلویزیون نداشته باشند. یا آنقدر دارو وارد نمیکند که همه لهله دارو بزنند و یا کاری میکند صفهای طولانی دارو آنقدر کش بیاید که مردم جان به جان تسلیم کنند. همیشه مقصر دولت است، چون دولت، حاکم بر مکان و زمان عمر آدمهاست!
ادامه دارد…
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین