هادی احمدی (سروش):


آدم عوضی! [قسمت چهل]

من نمی‌دانم دیگران عشق را چطور تعبیر و تفسیر می‌کنند؟ اما همین‌که بعد از اتمام کارم دوان‌دوان به سمت ویترین آن فروشگاه می‌رفتم تا آن دختر را پشت شیشه‌های بلند ببینم و محو تماشایش شوم، حس می‌کردم عاشق شدم. چون از شوق تماشای خواهش چشمانش و خم و چم اندام و عشوه‌هایی که می‌آمد چنان بدنم گُر می‌گرفت که جلوی همان فروشگاه و در پیاده‌رو، روبروی او، خود ارضایی می‌کردم. حضور او امیدی را در من روشن می‌کرد که سختی کارم را آسان می‌نمود.

چیزی که نمی‌دانستم این بود که ساعات کار فروشگاه‌های این‌چنینی از اوایل شب شروع می‌شد که البته به مدت چند ساعت کوتاه پس از بازگشایی انگار بلافاصله بسته می‌شدند. اما آن قدر هم کوتاه نبود بلکه حس خوشایندی که من داشتم زمان باز و بسته شدن فروشگاه‌ها را کوتاه نشان می‌داد. این یعنی آن دختر تمام‌ روز و شب آنجا نبود بلکه فقط چند ساعت به نمایش گذاشته می‌شد. حتی یک‌بار که او را ندیدم قلبم فروریخت حس کردم که به فروش رفته، هرچند بعدش فهمیدم موقتاً با دختران دیگری جایگزین شده بود.


کشف کردم که در ادامه‌ی این فروشگاه هم پاساژ مجللی هست با صدها مغازه‌ی آن‌چنانی و شیک، که لوستری غول‌پیکر در داخل از سقف به کمک یک زنجیر بسیار درشت، آویزان شده بود، فروشگاه‌هایی با شیشه‌های بسیار بلند که تمام ویترین نورانی و پرزرق‌وبرقش یک زن یک دختره‌ی باکره‌ی زیبا را در خود به عرضه می‌گذاشتند. وسع هرکسی نمی‌رسید که از آنجا چیزی بخرد و اغلب خلوت بود. فروشگاه‌ها، نه خرده‌فروش بودند و نه عمده‌فروش، بلکه آنتیک می‌فروختند. فقط یک آدم سالم و خیلی شیک‌وپیک را درون آن ویترین بزرگ می‌گذاشتند و سراسر بدنش را با چراغ‌های رنگارنگ، آن‌چنان نورباران می‌کردند که حس می‌کردی جواهری در حال دیدن است. زنان زیادی را دیدم با همان سبک نمایشی. آدم‌های، تر تمیز و تندرست. مانکن‌های واقعی که خود را در معرض فروش می‌گذاشتند تا هرکسی هر طور خواست با آن‌ها زندگی کند و ازشان لذت ببرد. رسالت شغلی آنان خلق لذت بود. با این‌که زنان و دختران بسیاری را از نظر گذارندم اما هنوز چشمم به دنبال اولین دختری بود که دیدم. آن دختر، که به مدت چند روز در فضای چراغانی شده و تزئینی آن ویترین بزرگ، تن‌نمایی می‌کرد. بی‌دریغ به هر بیننده‌ای، ناز می‌فروخت و منتظر بهترین خریدار بود. لیبل گران‌‌قیمتی کنارش خودنمایی می‌کرد. قطعاً که دست من به او نمی‌رسید. اما حسن دیدن حرکات و لبخندش سختی تمام درس‌خواندن‌ها و کار کردن‌هایم را از بین می‌برد.

حتی بعد از آن‌که برمی‌گشتم به منزل، هنوز تصاویر اندام او تمام ذهنم را درگیر خود می‌کرد و بازهم خود ارضایی. حتی جلوی چشم پدرم. پدری که چشم نداشت.


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x