حیدر کور، یک هویت حقیقی بود. چون هرگز ندیده بودمش، انگار که وجود نداشت، اما وجود داشت. او به مانند شخصیتهای اساطیری و افسانهای بود و البته انکار نشدنی. شبیه تمام قهرمانان خیالی، که آنقدر وجود دارند که قهرمان باشند و هم آنقدر بیوجودند که انگار در خیالاند.
در میان گفتهها، طعنهها و کنایههای خانواده و دروهمسایه همیشه حرفی از او شنیده میشد. وقتی چیز بزرگی جلوی رویات بود اما نمیدیدیش، میگفتند:"حیدر کوری مگه؟"، هنگامیکه توجهات بهجای دیگری بود، میگفتند:"صد رحمت به حیدر کور!" و زمانی که کار خطایی ازت سر میزد میگفتند:"کاش حیدر کور این کار تو رو میدید!" این یعنی حیدر کور، چیزهای کوچک را نمیدید، شاید به جزئیات اهمیتی نمیداد. توجهاش به چیز دیگری غیرازآن چیز معطوف نمیشد و ظاهراً خطایی ازش سر نمیزد و خطاهای دیگران را اگر میدید چه ها که نمیکرد. در کل همهی اینها دلالت و تأکید زیاد بر کوری او داشت.
اما مردم به این بسنده نمیکردند از بس نامش بر سر زبانها و ضربالمثلها افتاده بود، که حتی بیربطترین چیزها را نیز به او نسبت میدادند. مثلاً پسری که عزب میماند و زن نمیگرفت یا نبود که بگیرد یا به او زن نمیدادند، میگفتند:"نیگاش کن شده حیدر کور!" این یعنی حیدر کور مجرد است!؟ یا حتی مردم مرزهای جنسی را نیز حذف میکردند؛ مثلاً وقتی دختری در عادت ماهانهاش گرفتار میشد میگفتند:"عین حیدر کور نه راه پس داره نه راه پیش!" چه ربطی داشت؟ خدا میداند. شاید به خاطر این بود که نوار بهداشتی پهن بهاندازهی یک نان باگت نیم متری، وسط پاهای یک دختر نوجوان، امکان راه رفتن عادی را ازش میگیرد و مجبورش میکند پرانتزی راه برود. این راه رفتن میتواند شبیه کورمالکورمال راه رفتن حیدر کور باشد. این معانی تصورات من بود وگرنه مشخص نبود پشت این تکیهکلامهای تکراری چه چیزی نهفته است.
حیدر، نامش بیشتر از نام هر کس دیگری، از اهالی محله شنیده میشد و صفت کور بودنش، بهانهای برای یاد کردن و نام بردن از او تحت هر شرایطی بود.
ابعاد هویت و شخصیت این مرد افسانهای که فکر میکردم قصهای کهن دارد، هر بار به شکلی در ذهنم نقش میبست. انگار قرنهاست که مُرده و این حکایتهایی که از او نُقل هر محفلی شده فقط قصهای دروغین است. اما همین آوازهاش که سینهبهسینه به گوش من رسیده، یادآور اهمیت حضور چنین شخصیتی در زندگی اهالی اینجاست، او حضور چشمگیری دارد بااینکه غایب است. این یادآوری و تکرار نامش، آنچنان ذهنم را مشغول میکرد که نمیدانستم در واکنش به آن، بخندم یا غمگین شوم؟ خود مردم هم نمیفهمیدند، چرا در هر چیزی نام او را بر زبان میآوردند. حتی وقتی ازشان میپرسیدم داستان او چه بوده، اظهار بیاطلاعی میکردند. خیلیها ظاهراً او را هرگز ندیده بودند و یا بهدرستی نمیشناختند فقط میمونوار بازگوکنندهی این عبارتهای تکراری بودند. تنها چیزی که میگفتند چه به شوخی و چه به جدی، همین گفتارهای تکراری به گوش میرسید فقط گاهی به شکل مسخره کردن و گاهی به شکل تقدیر از او. همه، طوطیوار نامش را از بر بودند و او را به هر اتفاقی پیوند میدادند بیآنکه دقیقاً به اصل داستان یا ماهیت و شخصیت آن فرد اندکی اندیشیده باشند.
او چه کرده بود که چنین حضورش درنهایت بیحضوری، دیده میشد؟ مگر فقط او کور بود!؟
خیلی دیر، اما بالاخره، فهمیدم او زنده است و چند محله آنطرفتر، تنها زندگی میکند. البته تنهاییاش مربوط به عزب بودن نبود، بلکه همسرش مُرده بود و فرزندانش همگی به خارج از کشور رفته بودند. او ظاهراً بهدوراز همه و در انزوایی مطلق، ماندن را تمرین میکرد. نقش و ماهیت و صفت کور بودنش آنقدر جذاب بود که آوازهی شهر بود و من باید میدیدمش. باید میفهمیدم آیا کور بودنش باعث شده، زبانزد مردم شود یا کارهایی که میکرد؟ و یا ترکیب موزون اسم و لقب ناخوشایندی که گرفته؟ اصلاً آیا کور است یا چون چیز بزرگی را نمیبیند ملقب به کور شده؟ اگر کور نبود، چشمش را به روی چه چیزهایی بسته که او را کور مینامند؟ آیا خودش از اینهمه هجمه و آوازهای که پشت سرش قطار شده، مطلع هست یا نه؟ اگر بفهمد مردم با این لقب ازش یاد میکنند چه حسی خواهد داشت؟
آنهایی که هرگز ندیده بودنش، میگفتند، کاسهی هر دو چشمش خالی است. برخی مسخرهاش میکردند که دو تا گودی عمیق روی صورتش هست که نشان میدهد آنجا روزگاری چشم وجود داشته! شبیه سوراخ گود آتشفشان خاموش. بنابراین با این ذهنیت، نزدیک شدن به چنین چهرهای ناخواسته وحشتناک و خوف برانگیز جلوه میکند. از روزی که فهمیدم زنده است فقط از دور میدیدمش و جرئت نزدیک شدن به او را نداشتم. تا چند سال بعد که بزرگتر شدم و جسورتر، امکان دیدنش برایم مهیا شد. خوشبختانه با بزرگ شدن من، او نمُرد و فرصتی دست داد تا آنقدر بهاش نزدیک شوم که پرده از راز کوری و کاسهی بی چشم و داستان آوازهاش بردارم.
×××
حیدر، پیرمردی سالخورده و تنهایی بود که درون یک دکهی آهنی زنگزده، هم کار میکرد، هم زندگی. دکهاش هیچ پنجرهای نداشت. صبح زود درب دکه را باز میکرد و جلوی آن، چند صندوق چوبی میگذاشت و یک سینی روحی بزرگ پُر از سفیدآب (روشوری) برای حمام، لیف و کیسههای دستدوز.
بااینکه دکهاش، فاصلهی زیادی تا اولین گرمابهی عمومی شهر داشت اما نمیدانم برای ترحم و دلسوزی بود یا برای کمک و نوعدوستی و یا کیفیت چیزی که ارائه میکرد، درهرحال برخی از زنان، مشتری پایه ثابت او بودند. شایعه شده بود که او استخوان گاو و گوسفند را آنقدر میپزد تا تبدیل به پودر شود سپس با آن سفیدآب درست میکند که البته با توجه بهجایی که او زندگی میکرد چنین چیزی دور از ذهن به نظر میرسید؛ چون دکهاش بهزور بهاندازهی یک جای خواب برای خودش بود.
وقتی به بهانهی خرید سفیدآب به دکهی آهنیاش رفتم. دم در ورودی روی یکتکه سنگ بزرگ نشسته بود. سلامش کردم و به گرمی زیادی جواب داد. آنجا بود که دانستم او کور نیست. حتی از رنگ خیلی روشن و شاد لباسم خوشش آمد و از آن تعریف کرد. چشمانش اندکی کمسو بود اما وسط آن گودیهایی که فکر میکردم پوستی نازک روی استخوان را پوشانده، دو چشم بینا وجود داشت. اینجا بود که فهمیدم کسی که او را ندیده و میگفت کور است در حقیقت، خودش کور است! یا شاید خودش آنقدر بینا نبوده که ببیند این مرد کور است یا نه! چندین بار چند سفیدآب را درون دستانم غلت دادم و مرتب دستانم را به هم میمالیدم تا گَرد آن را از دستم پاککنم. قیمت را ازش پرسیدم. گفت خوب کردی به بهانهی خرید سفیدآب به من سر زدی. تو برای خرید نیامدی. میتوانی همینجا بنشینی. احساس کردم کارم را راحت کرد. معمولاً کسانی که حالت بیگانگی و معذب بودنت را میفهمند و سریع در جهت عادیسازیاش قدم برمیدارند انسانهای خردمندیاند.
بلافاصله روی صندوق خالی دیگری که احتمالاً نشیمنگاه مشتریانش بود کنارش نشستم تا گپی دوستانه بزنیم. معلوم بود مشتریانش را خوب میشناسد حتماً خیلی خوب میدانست برای یک پسر نوجوان که در حالت عادی از کیسه و سفیدآب فراری است، خریدنش نیز بیمعنی است.
خواستم ازش بپرسم شما که کور نیستید چرا به این لقب مشهور شدید که خجالت کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
او به دوردستها خیره بود. انگار که مرا نمیبیند. منم محو تماشایش. از دور دو زن در حال نزدیک شدن بودند. گفتم:"عه، پاقدمم خوبه، هیچی نشده مشتری اومد براتون."
گفت:"میدونستم میان!" از هیجان ساختگی که توی حرفم بود خجالت کشیدم.
زنان با چادرهای کهنه و گُلگُلی که گلهایش بین پارگی و پژمردگی و خاک، محوشده بودند نزدیک شدند و با احترام زیادی بهاش گفتند، سلام حیدرآغا!
معلوم بود پشت سرش لقب آغا به کور تغییر پیدا میکند. اما در روبرو جرئت گفتن آن لقب ناخوشایند را نداشتند. اسکناس کثیف و مچالهشدهای را بهسوی او دراز کردند و حیدر آغا، بیدرنگ برخاست و دو کیسهی مشمایی کهنه و سیاه را با دهها سفیدآب، پُر کرد، حتی بیشتر از آنچه که آنها پولش را دادند. مبلغ ناچیزی را گرفت و در یک الک کهنه کنار سفیدآبها انداخت و مابقی را به آنان بازگرداند. مجموع درآمد آن روز هم چند اسکناس ناچیز و چند سکهی دیگر بود که به طرز بیریختی رویهم افتاده بود. زنان خندهای زیرزیرکی کردند و لبهی چادرشان را به دندانهایشان گرفتند و رفتند.
این مرد محترم، فروشندهی منصف و البته بخشنده، با لقب آغا، که تأکیدی بر چندین آقاست! دارای دو چشم بینا، تمام پرسشهای قبلیام را از بین برد بهجز اینکه او چه کرده که در میان مردم به لقب کور مشهور شده؟ او که نه کورچشم است و نه کوردل!
حس کردم به این مرد چقدر نزدیکم. خواستم بیشتر با او راحت و خودمانی باشم. پس گفتم:"به نظرم خیلی بیشتر از پولی که دادند به اونا سفیدآب دادی. حالا من درست قیمتشو نمیدونم ولی تقریباً میشه حدس زد. البته اینو بگم که حتی به پولی دادند هم نگاهی نکردی وگرنه بیشترش رو پس نمیدادی."
با لبخندی ملیح گفت:"نکنه تو هم باورت شده که من کورم!؟"
یک آن حس کردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخت. چنان احساس بدی به من دست داد که از چیزی که عنوان کردم شرمنده شدم. جایی برای ماندن نبود. باید میرفتم. افتضاح به بار آوردم. من لطف او را به مشتریانش ندیدم. من زنان فقیر را ندیدم. من حیدر آغا را با معیار ساختگی همهی مردمی که پشت سرش حرف میزدند قضاوت کردم. من او را بینا ندیدم. برخاستم و ازش دور شدم. بین راه مدام به حرفش فکر میکردم. من حتی با دیدنش، حتی بااینکه فهمیدم کور نیست اما آن ذهنیتم را نتوانستم نسبت به او از بین ببرم. برای من او همان کسی بود که مردم میگفتند، نه آنکسی که دیدم. هیچچیزی تغییر نکرد، جز آنکه احساس خار و خفیف بودن به من دست داد. کاش هرگز به دیدنش نمیرفتم. مدام با خودم میگفتم:"احمق، کاری کردی که فهمید راجبش چی فکر میکنی." رسیدم منزل، مادرم ازم پرسید، کجا بودی؟، گفتم، پیش حیدر کور!
وای توی شهر ما هم علی دا بود . می گفتند علی دا کور هست چندتا از بچه ها رفته بودن ازش دزدی کنن علی دا فهنیده بود چند تا تیپا حواله ماتحت شون کرده بود . ??
عه چه جالب ممنون از اشتراک خاطرهات