هادی احمدی (سروش):

به یک مهمانی خاص دعوت شدم. مراسمی در بام یک برج مجلل، بالاتر از تمام سطوح اقشار جامعه. در شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر.

از آن بالا می‌شد شاهراه‌ها و رگه‌های روشن و نورانی خیابان‌ها و خانه‌ها را دید که چون بلوری زرین چشمک می‌زدند. خیابانی که خودروهایش از روبرو می‌آمدند شبیه مسیر ذوب طلا بود و چراغ‌های قرمز پشت خودروها در بزرگراهی دیگر، شبیه زنجیر بلند یاقوتی بر گردن شهر خودنمایی می‌کرد. شهر، شب‌ها یک زن تمام‌عیار پُر از جواهرات‌ است و روزها یک مرد خسته و خاکستری در ظل آفتاب سوزان و بی‌گدار!

پشت‌بام آن برج، شبیه یک باغ تالار زیبا بود نه مانند یک بام با کولر و آنتن و اضافات بلااستفاده. آنجا با درختان غرق در نور و راهروهای تزئین شده و آغشته به نوارهای رنگارنگ و زرین، همراه با چینش صندلی‌ها و میزهای چوبی، استندها، کانترهای مختلف سلف‌سرویس شام و تنقلات و میوه در کنار هم خودنمایی می‌کردند. سقف نیمه‌‌باز و گنبدی شیشه‌ای متحرک، ارکستر موسیقی و هر چیزی که تا پیش‌ازاین ندیده بودم همگی در آنجا دیده می‌شد.

همه‌چیز را برای یک مراسم شاهانه از قبل آماده کرده بودند، تا همه در کمال آرامش و بدون هیچ مزاحمتی از یک شام و یک دورهمی بسیار خاص لذت ببرند.

در کنار درختچه‌های کاشته شده و گل‌های تزئینی و طبیعی در انبوه نور و عظمتی سرشار از ترکیب موزون و گاه بسیار ناموزون اما خاص، لبخندها و رنگ‌های بسیار متنوع، در کنار  ظواهر شیک مردان و طنازی زنان غرق در عطر و مملو از بوی آرایش، فضا را دیدنی کرده بود.

من بیگانه‌ای بودم میان این جمع. چه ازنظر شناختی، چه ظاهری و چه فکری. با این‌که همگی در این جهان زندگی می‌کنیم ولی دنیای من با دنیای آنان هم‌خوانی نداشت و به شکل عجیبی جدا از هم بودیم. داشتم فکر می‌کردم چه پول‌هایی خرج می‌کنند و چه تجملاتی به راه است. لابد این مراسم برای شخص بسیار مهمی تدارک دیده‌شده، که وقتی ببینمش، می فهمم که لیاقت چنین چیزی را ندارد.

حضور در چنین محیط‌های هم خوش‌شانسی است که با قشر طبقه‌ی مرفه نشست‌وبرخاست می‌کنی؛ هم مایه‌ی بدبختی است چون ریخت‌وپاش‌هایی که هست و تماشای سبک زندگی این مرفهین بی‌درد که حتی به خیالات فقرا هم نمی‌رسد، عذاب‌آور است.

ظاهر تماشایی آدم‌ها را زیرزیرکی ازنظر می‌گذارندم. خانمی چنان موهایش را زیبا بافته بود که دوست داشتی کلاف سردرگم زندگی‌ات را برای بافتن به دست او بدهی. دیگری چشم‌ها و پشت پلک‌هایش را سایه زده بود آن‌قدر که مطمئن بودم اگر او با من بود، با چنین کسی هرگز زیر ضلع آفتاب نخواهم سوخت. آن‌یکی لب‌هایش را به‌اندازه‌ی یک غنچه‌ی بسیار محجبه، کوچک کرده بود تا گُل صورتش بیشتر به چشم بیاید. یکی دیگر نیز، گونه‌هایش را سایه‌ای محو زده بود، آن‌چنان‌که دوست داشتی پس از گذشت از سایه‌ی تپه‌های کویری، برسی به‌جایی دیگر تا ببینی چه خبر است. یکی هم لب‌های گوشتی‌اش را با نقاشی مداد و رنگ، گوشت‌آلودی‌تر کرده و به براقی زیاد، برق‌انداخته بود جوری که تمام شب، نورانی بود. آن‌یکی نازکی بینی‌اش، باور را از آدم می‌گرفت که چگونه نفس می‌کشد!؟ دیگری نیز دو دندان نیش‌اش، آن‌قدر به‌آرامی از زیر لب‌هایش نمایان می‌شد که دوست داشتی گَزیده شَویی به نیش آن! یکی هم زاویه‌ای از چانه‌اش، امتداد شکست بی‌انتها را در یک فضای چند بعدی برایت تداعی می‌کرد. مرد جوانی چاله‌ی روی چانه‌اش شبیه عمیق‌ترین چاه جهان بود که نمی‌شد در آن سقوط نکرد. زنی، دست‌های کشیده‌اش در امتداد ناخن‌های طراحی‌شده تیزی یک جادوی وسوسه‌برانگیز را جلوه می‌ساخت و آن‌یکی با کفش‌های بی‌بندوبار و با پاشنه‌های بلند، کاری می‌کرد که در برابرش کوتاه به نظر برسی. شُکوه اندام یک زن تازه‌وارد را هیچ شاعری نتوانسته توصیف کند و لبخند یکی دیگر را هیچ شهدی به این‌همه شیرینی نمی‌رسید. سینه‌هایی برآمده دختر کم‌سن و سالی، شبیه شاخه‌ای از میوه‌های نوبر، دست‌نخورده و تازه، گران و کمیاب، از کنار لباس مجلسی پرزرق‌وبرق بیرون افتاد برای دزدیده شدن. برای شنیدن فریادها باغبان.

یکی را نیز دیدم که خَم اندامش، به دست هیچ دستگاهی چنین با انحنای مساوی قابل‌تولید نبود. هرکسی به شکلی زیبایی‌اش در نظرم هویدا شد.

عطر و گل و بو و عشق و زن و شراب و شور و شادی و لذت و وسوسه و... همه و همه در اینجا یکجا باهم بود. اما به‌طرف عجیبی هیچ‌کدام از آن‌ها یکجا همه‌ی این‌ها را نداشت. هرکدام فقط یک یا دو خصیصه‌ی خاص داشتند کسی که موهایش به زیبایی بافته‌شده بود زشت‌ترین و مسخره‌ترین لباس را بر تن داشت. آن‌که بینی زیبایی داشت به شکل اسفباری لاغر مردنی بود که دقیقاً دوپاره استخوان بیش نبود،.آن‌یکی که برق لب‌هایش مرا گرفته بود به‌اندازه‌ا‌ی چاق و بی‌ترکیب بود که راه رفتنش شبیه پنگوئن می‌نمود. آن بالابلندی که قامت رعنایش را به رُخم می‌کشید پاشنه‌ی کفشش که دررفت، شد یک کوتوله‌ی خیکی که در میان حضار به‌زور به دیده می‌شد و آن خانمی که رنگ‌های زیبا و ناخن‌هایش کاشته شده‌اش وسوسه‌برانگیز بود، وقتی در صورتش می‌نگریستی از زشتی دوست داشتی بازهم به تیزی ناخن‌هایش پناه ببری و آن‌ها را به‌صورت خود بکشی. آن زنی که می‌خواستم مرا با آن دندان‌های نیش و زیبایش بگزد وقتی دقت کردم چشم‌هایش لوچ بود.

در مدت حضورم حس کردم تماماً خودم را مشغول تماشای زشتی و زیبایی حضار کرده‌ام. گاهی سر بلند می‌کردم و در یک نظر یکی را برای دستاویز شدن به ذهنم می‌سپردم. خیره شدن حتی در حد چند ثانیه برای درک ظاهرشان کافی بود و حتی شاید برای قضاوتی درباره‌ی باطنشان!

هیچ زیبای منحصری نبود و هیچ زشتی منحصری. ترکیب، همیشه در این دو چیز نسبی خلاصه می‌شود. هرکسی که چیزی زیبایی داشت به آن می‌نازید و آن‌کس که چیز نازیبایی داشت آن را پنهان می‌کرد. یک قاب و نقابی در جریان بود، همه این‌گونه‌اند. آدم‌ها، خوبی‌ها را قاب می‌کنند و بدی‌ها را نقاب. حیف و صد افسوس که به‌غیراز این نمی‌توان بود. قاب و نقاب تمام ماهیت و هویت ما آدم‌هاست. ما خوبی‌ها را جلوی چشم همگان در قابی زیبا می‌گذاریم تا همه تصویری زیبا و دوست‌داشتنی از ما داشته باشند و بدی‌ها را در پرده‌ی نقاب پنهان فرومی‌بریم آن‌چنان‌که گویی هرگز وجود نداشته؛ تا نکند کسی روزی یکی از آن‌ها را ببیند. نقاب، یعنی نه‌قاب! یعنی قاب نکردن چیزی که مردم دوست ندارند از تو ببینید.

می‌خواستم موعظه‌وار این بندگان گناهکار و قلیل را فرابخوانم و ندایی بدهم به آن‌ها تا رستگار شوند که:"ای بندگان خدا، خوب ببیند چه چیزی را قاب می‌کنید و چه چیزی را نقاب...!؟"

در همین افکار و مفاهیم سفسطه‌های فکری که به آن اندیشه‌های فلسفی و دینی‌ام می‌گفتم غرق بودم که دستی محکم روی شانه‌ام فرود آمد و تمام رشته‌ی افکارم از هم گسیخت و از جا پریدم. دوستم بود گفت:" هول نکن، چطوری؟ خوش می‌گذره!؟"

با صدایی بسیار آرام گفتم:"آخه اینجا کجاست منو آوردی؟ نمی‌گی یه پسر مجرد بین این‌همه زن و مرد چیکار می‌کنه!؟ دارم از خجالت آب میشم!"

گفت:"دیونه همه که متأهل نیستن. بعضیا با دوستاشون اومدن، چندتاشون هم مجردن، منتها توی جمع هستن، تو هم بیا توی جمع. همش نشین یه گُل‌جا. معذب نباش، دیدم تو نه دوستی داری نه همسری گفتم شاید فرجی بشه برات... بد کردم آوردمت اینجا؟"

با ناراحتی گفتم:"آره بد کردی. از این جور جاها خوشم نمیاد. نمی‌دونستم میخوای اینجا منو بیاری وگرنه عمراً می‌اومدم. اذیت میشم خیلی."

گفت:"سخت نگیر، زندگی همینه، هیچ‌وقت اونطوری که می‌خوایم نیست. اما باید خودت رو تطبیق بدی به شرایط و پیرامونت، ما آفتاب‌پرستیم باید رنگ عوض کنیم با هر محیطی. درست نمی‌گم آقای خداپرست!؟"

خنده‌ای شیطانی کرد. مشخص بود از ترکیب جانور بنام آفتاب‌پرست در کنار مفهوم خداپرست لذت می‌برد. گفتم:"درسته که خیلی مذهبی نیستم اما منم چارچوب‌هایی دارم برای خودم، یه اعتقاداتی دارم دوست ندارم همرنگ اینجا بشم."

با نگاهی عاقل اندر سفیه درحالی‌که جام شرابی در دست داشت گفت:"یه سؤال؛ تو برای ریش زدن از صابون استفاده می‌کنی یا از کف ریش!؟"

منتظر جواب من نبود انگار درهرصورت می‌خواهد نظرش را بگوید که گفت:" اگه از کف ریش استفاده می‌کنی، می‌دونستی کفِ ریش بجای اینکه صورتت رو سُر ‌کنه، سِر می‌کنه!؟! این یعنی صورتت درد کمتری رو حس می‌کنه. ببین زندگی هیچ‌وقت روی خوش بهت نشون نمیده و شرایط هرگز اون شکلی که میخوای نیست پس باید با به سری چیزا خودت رو سرگرم و دلخوش کنی تا فکر سختی رو نکنی وگرنه خیلی اذیت می‌شی..."

 گفتم:"تو که میدونی من اصلاً از ته، ریش نمی‌زنم."

فکر کردم ضایع شده اما با کمی دلخوری، پوزخندی زد و گفت:"مهم نیست خودم می‌دونم. می‌خواستم منظورم رو برسونم که رسوندم."

چیزی نگفتم. اما او ادامه داد:"همین ریش گذاشتن هم به جور دلخوشی برای توئه.." و درحالی‌که انگار حرفش با تمام علم فیلسوفانه‌اش به کرسی نشسته باشد شانه‌هایش را بالا انداخت و دیگران را نگریست و مشغول نوشیدن شد.

پرسید:"چرا فکر می‌کنی اینجا جای تو نیست؟"

گفتم:"چرا نداره، چون نیست. گفتم که نمی‌دونستم اینجوریه وگرنه هرگز قبول نمی‌کردم. محیط اینجا اذیتم میکنه."

یکبار دیگر روی شانه‌ام زد و گفت:"ای شیطون کلک! معلومه چقد اذیت میشی."

قهقه‌زنان از کنارم دور شد. من هرگز چنین جمعی را تجربه نکرده بودم و تمام ترس من ناشی از بیگانگی آدم‌ها و بیگانگی ظاهر و رفتارشان بود. همین‌که کمی ازم دور شد دوباره روی صندلی نشستم، دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و سرگم دیدن آدم‌ها شدم. مبدل شده بودم به تماشاگری که برای سرگرم شدن، غریبه‌ها را وارسی می‌کند، که یکهو دیدم روبروی‌ام یک زن جوانی از غیب آمد و نشست. مرا به دقت زیر نظر داشت. مرا به نگاهش جلب کرد یک آن تمام خودم را باختم، نگاهش حکم جلب مرا داشت! مطمئنم اجازه‌ی دسترسی به درون مرا هم در آن نوشته بود. او را بارها با نگاهم از دور دنبال می‌کردم گاهی لابلای حضار گم می‌شد و گاهی از گوشه‌ای نگاهش در نگاهم گره می‌خورد. یک راز شیرین اما سیاه در عمق نگاهش، وسوسه‌ی کشف کردن را در روح آدمی زنده می‌کرد. مردمکی سیاه در مرکز چشمانش، خبر از انفجار سیاه‌چاله‌ای می‌داد که اطرافش پُر از پرتوهای رنگین یک انفجار ستاره‌ای بر اثر تراکم بسیار بود. چشمانش تمام کهکشان بود، وقتی در چشم‌هایش خیره شدم دیگر  جایی دیگر را نمی‌شد ببینم. تمام جهان در نگاهش گم بود. دلم لرزید.

نگاهم معیارهای اندازه‌گیری خوب و دقیقی داشت دیگر پس از سال‌ها مطالعه و تحصیل در رشته مهندسی کنترل و ابزار دقیق  دیدن این جزئیات کار سختی نیست، سخت نیست بفهمی در این  میدان مغناطیسی، هرکسی جاذبه‌ای دارد و دافعه‌ای. و هر کس جریانی دارد و هرکسی پتانسیلی با حسگرها و سنسورهایی که در سراسر بدنش هست. خیلی دقیق می‌شد فهمید چه زمانی و چه مکانی و با چه دقتی پلک‌ها بر روی این جهان بسته می‌شوند.

سه سالی بود که مهندسی‌ام را به پایان برده بودم و اکنون در یک شرکت صنعتی مشغول به کارم و امشب هم به اصرار و به‌اجبار یکی از همکاران به این مراسم آمدم بود، اصلاً تمایلی برای حضور در چنین جمعی را نداشته و ندارم، البته اصلاح کنم تجربه‌اش را نداشتم. شاید خیلی بد هم نباشد برای یک مرد جوان مجرد که سر از تجربیات جدید ولو در حد دیدن دربیاورد. به هرحال دیدن، چشم و دل آدم را باز می‌کند.

همه‌چیز اینجا خوب بود با این‌که ظاهراً تمایلی نداشتم اما عمیقاً محو تماشای زنان و مردان آنجا شدم که هر یک سرگرم بحث و کاری بودند.

آن دختر خانم زیبا با طعنه‌ی خاصی گفت:"خیلی زیاد به زن‌های اینجا خیره می‌شی! میدونی محرم با یه نقطه مجرم میشه!؟"

حرفش را زد با این‌که مرا محرم این جمع خطاب کرد اما با خطایی که کرده بودم مجرم شناخته می‌شدم این یعنی او شبیه قاضیی که متهمش را خوب می‌شناسد پرونده‌اش را زیر بغلش گذاشت و مجرم خطابش کرد. هوای گرم عطر لباسش را در صورتم پاشید و به‌آرامی از کنارم رد شد.

خجالت کشیدم احساس کردم همه فهمیدند که به خانم‌های آنجا خیره می‌شوم. احساس کردم چقدر بی‌شرم و حیایم. چقدر بی‌جنبه‌ام. مشخص بود که اینجا جای من نیست. ظرفیت پذیرش چنین آدم‌هایی برای من بیش از ظرف احساس و شخصیتم بود. چندین جوان خوب‌رو و خوش‌تیپ حضور داشتند اما به‌اندازه‌ی من محو تماشای زنان دیگر نبودند. هرکس سرش توی لاک خودش یا همراهش بود. حس کردم خطایی مرتکب شدم که همه فهمیدند. بخصوص اگر آن زن به دوستم می‌گفتم دیگر هرگز نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم. در خود چنان فرورفتم که با خود گفتم:"راستی به چیزی آفتاب‌پرست‌ها هم می‌تونن خداپرست باشن نه!؟"

پاسخی نداشتم.

به آن‌سوی بام رفتم تا اندکی از افتضاحی که به بار آورده‌ام دور شوم. دیگر مطلقاً جایی برای ماندن نبود. حضور در چنین محیط‌هایی، آدم خودش را می‌خواهد. قطعاً که نباید یک فرد به‌ظاهر مذهبی را در جمعی که باطناً راحت و آزادند راه داد و البته برعکس. از آن بالا محو تماشای دوردست‌ها شدم تا در فرصتی مغتنم جمع را ترک کنم.

دوستم دنبال من می‌گشت. با سیگاری که بر لب داشت نزدیک ‌شد و دوباره ازم خواست که گوشه‌گیری نکنم و این مراسم را با تمام زیبایی‌هایش قدر بدانم و شاد باشم. او آدم پولداری بود و سال‌های زیادی با هم دوست بودیم در پروژه‌ی جدیدی قرار بود مرا مشارکت دهد بنابراین چندصباحی زیاد با هم در ارتباط بودیم و مکرراً همدیگر در جاهای مختلف می‌دیدیم اما این بار نخستی بود که در چنین جایی حضور داشتیم. ظاهراً  مرا دوست داشت. البته شاید از باطن دل‌آزارم بی‌خبر بود. در جواب حرف‌هایش، همچنان سرزنشش می‌کردم که چرا مرا به چنین محیطی آورده. که بی‌آنکه گوش دهد، دستم را محکم گرفت و به میان جمع برد. یک آن کیک بزرگی روی میز گردانی رونمایی شد، درست در روبروی ما. مشخصاً تولد یا سالگرد عروسی یا جشن موفقیت کسی بود. دوستم در دست چپش سیگار را در هوا چرخاند و با صدای بلند گفت، امشب جمع شدیم تا تولد بابک را جشن بگیریم.

بابک چه کسی بود؟ خوش به حالش که  کلی فشفشه و ترقه، شمع و سازوآواز، رقص و نور و لبخند و گل و شیرینی و کلی زن و مرد جوان و شیک برایش انتظار می‌کشیدند. مهم نبود بابک چه کسی است. من حتی روی سر بالا گرفتن را نداشتم. خجالت می‌کشیدم بخصوص از لحظه‌ای که آن زن به من گفت:"خیلی زیاد به زن‌ها خیره می‌شی، میدونی محرم با یه نقطه مجرم میشه!؟"

من مزاحمی بیش نبودم. یک جوان خشک و بی‌احساس و بد ظاهر که حتی قادر نیست تا دو نفر را بخنداند و یا با شادی این جمع همراه شود. فکر نمی‌کردم حضورم این‌قدر آزاردهنده باشد. فکر می‌کردم چون زنان آنجا لخت و پَتی هستند پس هر نوع نگاهی را می‌پسندند. اما این تصور نادرستی بود.

سرم چنان پایین بود که انگار بزرگ‌ترین وزنه‌ی جهان را به گردنی به نازکی تار مویی آویخته بودم. غرق در شرم و هیاهوی آن‌ها بودم که دوستم شانه‌هایم را تکان داد و گفت:"بابک، بابک، نمی‌خوای کیک رو ببری!؟"

تا آن زمان به این اندازه با اسمم غریب نبودم.

دقیقاً حس کردم از بام آن برج به زمین سقوط کردم. یعنی این مراسم برای تولد من بود!؟ اصلاً باورم نمی‌شد.

لبخندهای مهمانان و میزبان، تا جایی که لب‌هایشان جا داشت کِش آمد. احساسی گنگ آمیخته با شرم و شادی و عدم داشتن چنین انتظاری در صورتم موج می‌زد. من مهمان آن جمع نبودم بلکه به همراه دوستم میزبان بودیم و از این‌که تمام مدت مهمانان را با نگاهم رنجاندم چنان حرص می‌خوردم که قروچه‌ی دندان‌هایم حال خودم را به هم می‌زد.

لبخندی تصنعی زدم فکرش را اصلاً نمی‌کردم که این مهمانی خاص، برای تولد من باشد. دیگر آن جمع برایم بیگانه نبود بلکه حس کردم خودمانی‌ترین فرد آنجا هستم. حس کردم همه به من محرم‌اند و هیچ نامحرمی نیست. هیچ نامحرمی جز خودم. سرم را به‌آرامی بلند کردم. نگاهم یک آن دوباره در نگاه آن زن گره خورد. نگاهش دیگر زیبا نبود، چشمانش تولید ترس می‌کرد او دقیقاً به این جمع مربوط نبود. او مزاحم‌ترین آدم این جمع بود.


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x