آدم عوضی! [قسمت نه]
اوایل همیشه به چشمان پدرم مینازیدم با اینکه چهرهی زیبایی نداشت اما چشمهایش زیبا بود. هرچند رفتهرفته آنقدر کمسو شدند و آنقدر در عمق کاسهی چشمانش فرورفتند که حتی یک لایهی پژمردهی پلکِ بدون کمترین مژه، رویاش را پوشاند آنچنانکه بهدرستی مشخص نبود چشم دارد یا نه!؟ سالها پیش جلوی آینه میایستاد و دقایقی بسیار بهدقت خود را دید میزد و لذت میبرد. شاید او نیز به تنها جواهر صورتش که چشمهایش بود مینازید. آن زمان بود که فهمیدم همیشه چیزی هست که به آن بنازیم!
گاهی به شوخی میگفتم آینه خسته شد اینقدر توی چشمانت خیره شد. که در جوابم میگفت، پسرم اگر این چشمها نبودند من و تو هم نبودیم!
به دنیا بیایی و دنیا را نبینی یک درد است؛ اما دنیا را ببینی و نابینا از دنیا بروی دردی غیرقابلتصور است. تاوان اینهمه دیدن، کوری نیست! حیف است که آدمی به کوری برسد. چون نمیتواند قبول کند پشت پلکهای تاریک، دنیایی روشن است. مگر آنکه دنیا، یکجا تاریک شود. شاید در آن صورت، پذیرش کوری آسانتر شود. قطعاً در یک زندگیِ مطلقاً تاریک و سیاه، داشتن صدها چشم بینا هم بیهوده است.
×××
آن پسر مجرد که روزگاری، چشمان درشت و زیبایی داشت اکنون دو نقطهی ریز و کبود رنگ در صورتش هست که اسمش را گذاشته چشم! مدتهاست که خطوط نقاشی شدهی بُرش الگوها را خوب نمیبیند مگر بهزور عینک تلسکوپیاش که اگر روی چشم من بود با آن، آخرین کهکشانهای دوردست را هم میتوانستم ببینم.
با آن عکسِ در دست، چرخی در خانه زدم و در آستانهی درب اتاقش به چارچوب در تکیه دادم و تماشایش میکردم و گاهی نگاه عمیقی به خواب پدر داشتم.
×××
این چشمها، چیزی را ثبت نمیکنند اما بدون آنها مغز، یک تاریکخانهی ناخوش است که حتی وجود آدم نابینا را هم در خودش فرومیبرد تا نابود کند.
چشم، ذوب میشود از گرمای دیدن زیاد. شبیه شمعی که آب میشود تا حداقل جلوی پای خود را روشن کند. چشم، کوچک میشود، فرو میرود تا آنجایی که برای خالی شدن دو حفرهی بزرگ جمجمهی سر، مهیا شود.
چشمان فرورفتهی پدرم زیر نور چراغ شبخواب شکل ترسناکی به خود گرفته بود و پرتو لرزان نور، قادر نبود سطح چشمانش را روشن کند و نور بر لب گودی استخوان صورتش که شبیه یک سیاهچاله بود، دچار خمیدگی میشد؛ آنگونه که گودی چشمانش سیاهتر و عمیقتر به نظر میرسید. تصویری که مرا به یاد مناظری که در کودکی و در آن خیابان مخوف دیده بودم، میانداخت. تصویری که دقیقاً یادآور آن کابوسهای شبانهام بود!
ادامه دارد...
خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟
مهدی/مینو عزیز ممنونم از ثبت نظرت. اتفاقا خیلی مختصره این رمان. تقریباً خلاصه است و حاشیه نداره. داستان مشخصه و حول محور یه پدر و پسر میچرخه.
اگر ریزتر و موردی نظر بدی ممنون میشم
مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو
باعث افتخاره
بسیار مشتاق شدم…
سپاسگزارم ممنون از همراهیت
عالی بود
سپاسگزارم پروانه عزیز
نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .
سپاسگزارم از نظر و همراهی خوبت- عزیز دل. برآفتاب باشی.
عالی
زنده باشی علیرضا جان
دمت گرم
داداش
عزیزی- زنده باشی