آدم عوضی ۱

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت شش]
چشم‌پزشک، چشمان پدرم را خیلی سَرسَری معاینه کرد. با فیس و افاده‌ی زیادی گفت، متأسفم؛ ایشان اوضاع چشم‌هایش اسفبار است.
از این ابراز تأسف پزشکان همیشه متنفرم! این را هم نمی‌گفت، خودمان می‌دانستیم که اوضاع چشم‌هایش اسفبار است وگرنه اینجا چکار می‌کردیم!؟ این جور آدم‌ها به واسطه‌ی چند کلاس سواد و خواندن چند کتاب، حس می‌کنند مخاطبشان احمق به دنیا آمده و هیچ نمی‌فهمد. درحالی‌که همه‌ی آدم‌ها به یک شکل دنیای پیرامون را درک می‌کنند؛ منتها یکی تخصصی‌اش می‌کند، یکی تجربی! من هنوز متحیرم چرا پزشکان از بالا به پایین، به بیمار نگاه می‌کنند!؟
این بار نخستی بود که بطور جدی برای سلامت جسمی پدر کاری می‌کردم هرچند با پول خودش بود اما مهم، حرکت است، حرکتی برای نجات او.
همین‌که دکتر از پدرم پرسید، زیاد از چشمانتان کار کشیدید!؟ منتظر نماندم، پیش‌دستی کردم و گفتم، یعنی این اوضاع، مربوط به کار کردن خیلی زیاد چشمانش است؟
با قاطعیت زیادی گفت، بله. یکی از مهم‌ترین دلایل همین است؛ این چشم‌ها دیگر به درد نمی‌خورند.
یکهو زدم زیرخنده! بلند‌بلند گفتم، یعنی چی از چشمانش زیاد کار کشیده!؟ دکتر، توقع داشتید هر ۶ ساعت یک‌بار پلکش را باز کند بعد فوراً ببندد!؟ یا این‌که ۸ ساعت از چشم‌هایش کار بکشد بعد مرخصش کند که به خانه برود؟ بعدش چی؟ تا فردا کورمال‌کورمال راه برود به هوای این‌که نکند به تریج قبای چشم خسته بربخورد!؟ ببین دُکی، من از چشم‌پزشکی هیچی نمی‌دانم اما تا همین سن، این را فهمیده‌ام که چه بیدار باشیم چه خواب، این چشمان لامصب کار خودشان را می‌کنند. اصلاً فرض کنیم کمتر کار بکشد ازش، خُب که چی!؟ چکار باید بکند با چشم بسته!؟ فکر کردید که اگر من چشمانم را تا آخر عمر ببندم و ازش کار نکشم، فابریکِ فابریک باقی می‌ماند!؟ نه آقا. سرجدتان کاری از دستتان برنمی‌آید بیمار را مسخره‌ی دست خود نکنید.
بحث‌مان بالا گرفت. دندان‌هایش را روی هم فشرد تا لااقل اندکی از آن کار بکشد! با خشم زیادی گفت، هرری، هر جایی دوست دارید تشریف ببرید!
با گفتن این جمله، بخوبی نشان داد که یک ذره هم سواد ندارد.
دکتر، خمیر صورتش را ول کرد تا روی شکم گنده و وامانده‌اش کش آمد. حسابی به‌اش برخورده بود. این بار با دست اشاره کرد که از مطبش خارج شویم. شاید می‌خواست از چشمانش هم کمتر کار بکشد! درهرصورت چشمان عصبانی‌اش را پس از این واکنش، نمی‌توانست به خانه بفرستد برای استراحت. چون داشت بروبر ما را نگاه می‌کرد.
دست پدرم را گرفتم و درب اتاقش را کوبیدم به هم و از مطب خراب‌شده‌اش خارج شدیم.
×××
چشم، این فانوس روشن بدن، با فیلتری آغشته به نفت خون، همیشه در حال سوختن است. چه تمام عمر به گوشه‌ای زُل بزند، چه از بدو تولد تا مرگ، پلکی روی آن کشیده شود؛ درهرحال بیکار نمی‌نشیند. چشمی که کار نکند، چشم آدم مُرده است! آدم بی‌خون، آدم خون‌مُرده. شک ندارم چشم آدم مُرده هم اگر کار نکند خیلی زودتر از آدم زنده، از کار خواهد افتاد!
در راهروی مطبش داد می‌زدم، من به دَرَک! اما پدرم... پدرم، خیاط است. اگر از چشمانش همیشه کار نکشد، از کار خواهد افتاد!
ادامه دارد...

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

14 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
2 سال قبل

خیلی حواشی داره متن….. حوصله بر هست. نمیشه شسته رفته تر کرد؟

ساحره
ساحره
2 سال قبل

مشتاقانه دنبال میکنم داستان رو

Behnaz
Behnaz
2 سال قبل

بسیار مشتاق شدم…

پروانه
پروانه
2 سال قبل

عالی بود

فانید
فانید
2 سال قبل

نوشته با نگاه به مسائل اجتماعی موشکافانه و بعضا روانشناسانه همراه است . شخصا از خواندنش لذت بردم و مسلما اندوه منو بهمراه داشت برای وجودمسائل ومغضلات موجودی که دقیقا اشاره شده .

علیرضا بخیت
علیرضا بخیت
2 سال قبل

عالی

مهدی
مهدی
2 سال قبل

دمت گرم
داداش

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
14
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x